se dastane kootah

27
!

Upload: api-3707991

Post on 11-Apr-2015

1.242 views

Category:

Documents


4 download

DESCRIPTION

سه داستان کوتاه \اثر زیبای ا.هنری نویسنده ی توانا\بعد از دانلود با برنامه\ adobe reader\فایل را مشاهده کنید .

TRANSCRIPT

Page 1: Se Dastane Kootah

به نام خداوند جان و خرد

سه داستان كوتاههنري.اُ:نويسندهدكتر علي فاميان:مترجم

Page 2: Se Dastane Kootah

كتاب همشهريسه داستان كوتاه:عنوان كتاب

دكتر علي فاميان:مترجم/ هنري . اُ:نويسندهروزنامه همشهري:ناشر

:با حمايتسازمان تبليغات اسالمي

علي مريخي:طرح روي جلد18:ره كتابشما

1386ارديبهشت 20:تاريخ انتشار

978–964–2924-05–9:شابكهزار نسخه420:شمارگان

88800626:تلفن:پست الكترونيكي

���������������������� �

انتشارات اينترنتي شيرعليعلي شيرعلي:تايپيست

����������� �� ��������������� �

:مجموعه كتابهاي تايپ شده را از صفحه ي زير دانلود كنيد������������������� ��������

:مجموعه عكسهاي علي شيرعلي����������� ������������ �

Page 3: Se Dastane Kootah

دو قرص نان بيات

از آن (.صاحب نانوايي سر چهارراه بود»مارتا ميچام«خانم مي كنيد صداي مغازه هايي كه وقتي واردش مي شويد و در را باز

.)جرينگ جرينگ زنگ به گوش مي رسدبه همراه ،دو هزار دوالر در بانك داشت.مارتا چهل ساله بود

.دو دندان مصنوعي و قلبي آكنده از حس همدردي و دلسوزيبسياري از آدم هايي كه ازدواج كرده اند از اين بابت يعني داشتن

.ي به گرد پاي مارتا هم نمي رسندس دلسوزي و همدردحمردي بود كه هفته اي دو ،يكي از مشتريان نانوايي خانم مارتا

مردي ميان .سه بار به مغازه مي آمد و مارتا اورا با دقت مي پاييدسال كه عينك مي زد و ريش قهوه اي اش را با دقت مرتب مي

.كرد.كردآلماني صحبت ميانگليسي را با لهجه ي غليظ ،مرد

چروك با آن همه آثار رفوكاري و.لباس هايش كهنه و مندرس بودومرتب به نظر مي آمد و رفتارش بسيار معقول،شدگي در لباسش

.مؤدبانه بود

Page 4: Se Dastane Kootah

پنج ،هر قرص نان تازه.هميشه دو قرص نان بيات مي خريدمرد به .اما با اين پول مي شد دو قرص نان بيات خريد،سنت بود

.چيز ديگري نمي خريد،جز نان بياتروزي مارتا متوجه لكه هاي رنگ سرخ و قهوه اي روي انگشتان

حتما در اتاقي .مرد شد و فهميد كه او هنرمند و بسيار فقير استنان بيات مي خورد و ،تابلو مي كشيد،زير شيرواني زندگي مي كرد

.خوشمزه مي خريددر عالم خيال و رؤيا، از نانوايي مارتا مواد غذاييم خوردن گوشت يا مربا و چاي مي رمارتا اغلب اوقات وقتي سرگ

شد آه مي كشيد و آرزو مي كرد روزي فرا برسد كه آن مرد فقير هم غذاهاي خوشمزه ،به جاي خوردن نان خشك در اتاق محقرش

همان طور كه پيش تر گفته شد مارتا خيلي مهربان و دل .بخوردراي اين كه حدسش را درباره ي شغل آن مرد روزي ب.نازك بود

تابلويي را كه مدتها پيش از يك حراجي خريده بود از ،آزمايش كنددرست مقابل قفسه ها ،خانه به مغازه آورد و آن را پشت پيشخوان

.گذاشتساختماني باشكوه :منظره ي بسيار زيبايي را نشان مي داد،تابلو

بقيه ي تابلو چند قايق بود .ن آبو مرمرين در پيش زمينه و در مياو ابرها و آسمان و سايه ،و زني كه دستش را در آب فرو برده بود

رد �����بي اعتنا از كنار اين هيچ هنرمندي.روشن هاي بسيار.نمي شد

.دو روز بعد مشتري مورد نظر وارد شد! ! ».لطفا دو قرص نان بيات«-

:مرد گفت،ي گذاشتنان را داخل پاكت م،در حالي كه زن».تابلوي قشنگي داريد،خانم«

من هم .. .آه؟بله«:مارتا كه از زيركي اش حظ كرده بود گفترا »هنرمند«به اين زودي نبايد كلمه ي (هنر را تحسين مي كنم

Page 5: Se Dastane Kootah

به نظر .و البته نقاش ها را هم تحسين مي كنم)بر زبان مي آورد»؟شما تابلوي قشنگي است

دست نقره ... ! دست در آب،همين طور است«:دمشتري پاسخ داواقعا شعر .. .در كنار ساختماني از مرمر سفيد،اي زني زيبا در آب

»!چه كاري شده است،خدايا.. .مرمر.. .نقره،آب.استاو حتما .بله.خم شد و بيرون رفت،سپس پاكت نان را برداشت

.انديك هنرمند بود مارتا تابلو را به خانه اش بازگردمي پشت عدسي عينك چه زيبا ،چشمان مهربان مرد

آدم بتواند تابلويي ،خدايا،آه! چه ابروهاي پر پشتي داشت! درخشيدشكمش ،آن وقت با نان خشك،را اين چنين تجزيه و تحليل كند

معموال استعداد آدم ها به اين .اما چاره اي نيست؟را سير كند.راحتي كشف نمي شوديك نانوايي ،هزار دوالربا دو،اگر با استعداد هاچه خوب مي شد

.اما همه اين ها رويايي بيش نبود.و قلبي مهربان حمايت مي شدندمرد حاال ديگر هر وقت براي خريد نان به نانوايي مي آمد گپ

به نظر مي رسيد از سخنان دلنشين و مشتاقانه .كوتاهي هم مي زد.مارتا خوشش مي آمد

،هيچ گاه كيك.ه خريد نان بيات ادامه مي دادهمچنان بدمر.كلوچه يا نان قندي نمي خريدروز به روز الغرتر و نحيف تر مي ،مارتا احساس مي كرد مرد

خيلي دلش مي خواست چيز خوشمزه اي را به خريد هنرمند .شوددل و جرأت رويارويي با او را .اضافه كند اما جرأتش را نداشت

.انست هنرمندان چه غروري دارندمارتا مي د. نداشتمارتا دامن ابريشمي با خال هاي آبي رنگش را مي پوشيد و

در اتاق پشتي مخلوط اسرار .انوايي مي ايستادنپشت پيشخوان

Page 6: Se Dastane Kootah

آميزي از دانه هاي به و بوره را مي پخت كه خيلي ها از آن براي .طراوت و زيبايي پوستشان استفاده مي كردند

سكه اش را روي .ي وارد نانوايي شدروزي مشتري هميشگهمين كه .ويترين گذاشت و طبق معمول نان بيات سفارش داد

در خيابان بلند ،صداي زنگ و بوق،مارتا به طرف نان بيات رفت.شد و ماشين آتش نشاني آژير كشان رد شد

مشتري سراسيمه به سمت در نانوايي رفت تا نگاهي به بيرون .ن چيزي به ذهنش خطور كردمارتا ناگها.بيندازد

نيم كيلو كره ي تازه بود كه فروشنده ،در قفسه زيرين پيشخوانمارتا با چاقوي .ده دقيقه پيش آن را آورده بود،ي لبنياتمقدار زيادي ،به سرعت وسط نان هاي بيات را شكافت،مخصوص

.كره در ميان هر كدام شان گذاشت و دوباره آن ها را فشردمارتا داشت كاغذ دور نان ها مي ،به مغازه برگشتوقتي مشتري

.پيچيدمارتا .مشتري پس از گفت و گويي كوتاه از نانوايي خارج شد

.هرچند اندكي هم دلشوره داشت،ذوق زده شده بودآيا آن مرد از دست او؟آيا زيادي شجاعت به خرج داده بود

هيچ كس هم .نان و كره كه زبان ندارند.اما نه؟عصباني مي شد.نگفته كه كره نماد وقاحت و پررويي است

هر بار لحظه اي را .آن روز مارتا خيلي به اين موضوع فكر كرد.مي شدتجسم مي كرد كه مرد متوجه ترفند كوچك او

سه پايه .م موها و تخته شستي اش را كنار مي گذاشتلالبد قچ نقص و اش هم آن جا بود و او سرگرم كشيدن اثري بود كه هي

بعد وقت ناهار آماده مي شد كه مثل هر روز نان .ايرادي نداشتآيا .مارتا از خجالت سرخ شد! آه-خشك و آب بخورد كه ناگهان

؟به دستي فكر مي كرد كه كره را الي نان گذاشته بودآن مرد

Page 7: Se Dastane Kootah

انگار كسي با .ناگهان زنگ در نانوايي بي رحمانه به صدا در آمد.زياد وارد فروشگاه شدو صدايعجله و سر

يكي مرد جواني .دو مرد آن جا بودند.مارتا به سمت در شتافتبود كه پيپ مي كشيد و مارتا تا به حال مالقاتش نكرده بود و

.ديگري همان هنرمند محبوب او بودكالهش نزديك بود از روي سرش .صورت هنرمند ملتهب بودعصبانيت مشت هايش را به هنرمند با .بيفتد و موهايش نامرتب بود

.طرف مارتا بلند كرد و تكان دادزن ابله مرا بيچاره .. .تو! زن ديوانه! ديوانه«:بعد به آلماني نعره زد

»!كردي

.مرد جوان كوشيد او را از پيشخوان دور كند.نمي روماز اين جا:هنرمند با لحني بي اندازه خشمگين گفت

بعد با .نمي رومز اين جاتا تكليف اين زن را مشخص نكنم اشما كار مرا خراب :محكم روي پيشخوان كوبيد و فرياد زد،مشت! شما زنيكه فضول.كرديد

مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تكيه داد و يك دستش را روي .گذاشتدامن ابريشمي با خال هاي آبي رنگش

هرچه ،خب برويم«:مرد جوان بازوي هنرمند را گرفت و گفتلحظه .سپس هنرمند عصباني را بيرون برد» .لت خواست گفتيد

.اي بعد خودش به داخل نانوايي برگشتخانم به نظرم بهتر است بدانيد كه «:مرد جوان به مارتا گفت

او نقشه كش معماري .است»بلوم برگر«اين مرد .قضيه چيست.ما با هم در يك دفتر كار مي كنيم.است

.مي كندوي نقشه جديد شهرداري كاربلوم سه ماه است كه ر.ديروز طرحش را تمام كرد.يك جور رقابت نان و آبدار در ميان بود

Page 8: Se Dastane Kootah

وقتي .طراح هميشه طرح اوليه اش را با مداد كار مي كند،مي دانيدآن وقت خطوط را با تكه هاي نان خشك ،شدكار طراحي تمام

....نان خشك حتي از پاك كن هم بهتر است.پاك مي كندخودتان مي .. .خب،خب امروز.بلوم برگر از اين جا نان مي خريد

طرح بلوم برگر ديگر به درد هيچ كاري ،خب،آن كره،دانيد خانم».نمي خورد مگر اين كه ساندويچ هاي راه آهن را با آن بپيچند

دامن ابريشمي اش را در آورد و روپوش .مارتا به اتاق پشتي رفتبعد مخلوط دانه هاي به و بوره را از .ش را پوشيدكهنه و قهوه اي ا

.داخل سطل زباله ريخت،پنجره

ماجراي يك كارگزار پركار بورس

از ورود »هاروي ماكسول«پيچر، كارمند قابل اعتماد دفتر بورس تند نويس جوانش در ،يآقاي ماكسول به همراه خانم لسل،رئيس

صبح «ماكسول با يك .اندكي تعجب كرد،ساعت نه و نيم صبحرو كردن پشت ميزش رفت و سرگرم زير و،تند و فرز»پيچر،بخير

.انبوه نامه ها و تلگرام ها شد.تند نويس آقاي ماكسول بود،زن جوان از يك سال پيش

او بر خالف زن هاي جوان .ظاهرش شبيه منشي هاي ديگر نبوديز محروم كرده خود را از زرق و برق ها يا آرايش هاي وسوسه انگ

دست بند يا گردن بند ،هيچ گاه از جواهراتي مثل زنجير.بودهرگز سر و وضعش به گونه اي نبود كه به نظر .استفاده نمي كرد

لباسش اگر چه ساده .پاسخ مثبت بدهد،بيايد به يك دعوت ناهار

Page 9: Se Dastane Kootah

روي كاله سياهش پرِ سبز .مي آمدبود ولي كامال به اندامش امروز صبح اما سرحال و با .كائو ديده مي شدو طاليي طوطي ما

و ،چشمانش برق مي زد.طراوت شده بود اگر چه خفيف و محجوبشاد است و روز خاطره انگيزي را پشت سر معلوم بود كه حسابي

.گذاشته استخيلي زود دريافت كه امروز ،پيچر كه هنوز كمي كنجكاو بود

مثال به جاي .ده استرفتار تند نويس جوان هم اندكي تغيير كرعمدا كمي اين پا و آن پا ،رفتن به اتاق مجاور كه ميزش آن جا بودطوري كه آقاي ماكسول ،كرد و آرام از جلوي ميز ماكسول گذشت

.متوجه او بشوداو ،ديگر انسان نبود،اما آن ماشيني كه پشت ميز نشسته بود

نرهايي فشرده و حاال يك كارگزار بورس پركار نيويوركي بود كه با ف.چرخ هايي غژغژكنان به پيش مي رفت

سرد و بي حوصله به زن جوان نگاه ،ماكسول با نگاهي بي روحنامه ها مثل برف »؟اين ها چيه«:يز بيني خاصي غريدتبعد با ،كرد

مصنوعي روي صحنه هاي نمايش، ميز شلوغ اورا سفيد پوش كرده .بودند

».هيچي«:شد و گفتتند نويس لبخند زنان از او دورآقاي ماكسول ،آقاي پيچر«:زن به كارمند قابل اعتماد گفت

»؟ديروز درباره استخدام يك تند نويس ديگر چيزي به شما نگفت.به من گفت دنبال يك تند نويس باشم.چرا«:پيچر پاسخ داد

ديروز عصر به مؤسسه تند نويسي اطالع دادم تا چند نفر آزمايشي ن ساعت يك ربع به ده است ولي هنوز از يك نفر هم اال. بفرستند

».خبري نشده

Page 10: Se Dastane Kootah

پس من طبق معمول به كارم ادامه مي دهم«:لسلي جوان گفتبعد به طرف ميز خود رفت و كاله سياهش ».تا يك نفر جديد بيايد

.را با آن پر طوطي ماكائو در جاي هميشگي اش گذاشتار بورس مانهاتان را كسي كه نتواند روز پر مشغله ي يك كارگز

شاعر از ،هرگز به درد رشته ي مردم شناسي نمي خورد،تجسم كندواقعيت .سخن گفته است»ساعت پر مشغله ي زندگي باشكوه«

اين است كه نه فقط هر ساعت كارگزار بورس پر از كار و مشغله بلكه حتي دقيقه ها و ثانيه هاي روزش هم با صدها كار و ،است

.ي شودپيغام سپري منوار كاغذ تلگراف .بود»آقاي ماكسول«روز پركار ،و آن روز

هربار ناگهان .مدام مي چرخيد و تلفن ديوانه وار زنگ مي زد،مرداني به دفتر كارش مي ريختند و محبت آميز يا با عصبانيت.هيجان زده و يا پرخاش جويانه چيزي به او مي گفتند و مي رفتند

اه و بي گاه با گ،زار بورس را گير مي آوردندجواناني كه خبرهاي باكارمندان .دست هايي پر از پيغام و تلگرام بر سرش مي ريختند

در اين .آرام و قرار نداشتند،مثل دريانوردان گرفتار طوفان،دفترو ميان حتي چهره ي آرام و خونسرد پيچر نيز دچار هيجان و و شور

.شوق شده بودچار گردباد و ريزش كوه و بوران و حركت د-آن روز -ارز نرخ

آتش فشان شده بود و تمام اين حوادث و يخچال هاي طبيعي ودر همه ي دفترها و مؤسسات كارگزاري ،در مقياسي كوچك،باليا

بين ،ماكسول، مدام روي صندلي.بورس به شدت احساس مي شداز .به تجارتش مشغول بود،ميز و ديوار حركت مي كرد و با مهارت

تلگراف به سراغ تلفن مي رفت و به چابكي دلقكي كار آزموده از.پشت ميز به سمت در مي شتافت

Page 11: Se Dastane Kootah

كارگزار بورس ناگهان ،در ميا ن اين همه تنش و سر و صدابا ،و وقتي سرش را بلند كرد با زني جوان.متوجه حضور كسي شد

غيير ناگهاني پيچر هم آنجا بود تا از ت.اعتماد به نفسي باال روبرو شد.رفتار تند نويس جوان سر در بياورد

اين خانم از مؤسسه تند نويسي براي شغل مورد «:پيچر گفت».نظر آمده

:ماكسول چرخيد و با دست هايي پر از كاغذ و نوار تلگراف پرسيد»چه شغلي؟«

ديروز به من گفتيد تماس .شغل تند نويسي قربان«:پيچر گفت».ك تند نويس بفرستندبگيرم تا امروز صبح ي

چه طور ؟پيچر،عقلت را از دست داده اي«:ماكسول گفتمن ،در اين يك سال؟ممكن است من چنين حرفي به تو زده باشم

لسلي تا وقتي كه خودش .از كار دوشيزه لسلي كامال راضي بوده ام! خانم،اين جا براي كسي كار نداريم.بخواهد اين جا كار مي كند

».مؤسسه تماس بگير و بگو كسي را اين جا نفرستندبا ،پيچردرست است كه «:پيچر لحظه اي مكث كرد و با خود انديشيد

آدم فراموش كارتر و حواس پرت تر مي ،مي گويند با باال رفتن سن».شود

كف اتاق .سرعت كار و رفت و آمد ها بيشتر و سخت تر شدكدام سرمايه ه هر مملو بود از اوراق بهادار مشتريان ماكسول ك

سفارش هاي خريد و فروش مثل برق و باد .گذاراني ثروتمند بودندبعضي از دارايي هاي شخصي ماكسول به خطر .و مي رفتمي آمد

با دنده ي ،افتاده بود اما او همچنان مثل ماشيني قدرتمند و حساسبي هيچ ،دقيق،سريع،كامال هيجان زده:سنگين كار مي كرد

با تصميم گيري و كلمات مناسب و عكس العمل هاي ترديدي و وام ها و رهن ،اوراق بهادار و اوراق قرضه.تند و آني مثل ساعت

Page 12: Se Dastane Kootah

اين جا دنياي تجارت بود و هيچ .. .سود هاي ناخالص و وثيقه ها،ها.جايي براي دنياي انساني يا دنياي طبيعت باقي نمانده بود

كوتاه در اين جنجال وقفه اي،همين كه وقت ناهار نزديك شد.نفس گير پيش آمد

با دستاني پر از تلگرام و ،ماكسول كنار ميزش ايستاده بودخودنويسي روي گوش راست و موهايي كه به طور ،يادداشت

پنجره ي اتاقش باز بود و .نامرتب روي پيشاني اش ريخته شده بودمي سخاوتمندانه حرارت مطبوعي را به ساكنان زمين تقديم،بهار.كرد

از پنجره عطر دل انگيز گل ياس به داخل آمد و كارگزار بورس .را لحظه اي بر جاي خود ميخكوب كرد

ماكسول .دنياي تجارت از ميان رفت،با آمدن رايحه ي گل ياس.به كمك جرج اين كار را مي كنم«:با صدايي نيمه بلند گفت

ا اينقدر صبر نمي دانم چر.همين اآلن پيشنهادم را مطرح مي كنم».كرده ام

ماكسول سراسيمه وارد اتاق مجاور شد و مقابل ميز تند نويس .ايستاد

در نگاهش مهرباني و .لسلي لبخند زنان به او نگاه مي كردهنوز .ماكسول آرنجش را روي ميز گذاشت.موج مي زدصداقت

.كاغذهاي لرزان را در دست داشت و خودنويس روي گوشش بوددر همين .فرصت زيادي ندارم،دوشيزه لسلي«:تبا عجله گف

من ؟مي شويدهمسر من.فرصت كوتاه مي خواهم چيزي بگويمتا به امروز وقت نداشتم مثل بقيه آدم ها عشق خودم را به شما

يك عده .لطفا عجله كنيد.اما واقعا دوست تان دارم،نشان بدهمرا »اسفيكيونيون پ«دارند پول روي هم مي گذارند تا سهام

».بخرند

Page 13: Se Dastane Kootah

درباره ي چي صحبت مي ،اوه«:زن جوان بي اختيار داد زداز روي صندلي بلند شد و با چشماني از حدقه در آمده ،بعد»؟كنيد

.به او خيره شدمي از شما؟متوجه نشديد«:ماكسول با بي قراري گفت

قبال ! من عاشق شما هستم دوشيزه لسلي.خواهم با من ازدواج كنيدن موضوع را مي خواستم به شما بگويم اما حاال كه كار كمي اي

! پيچر.تلفن با من كار دارد.سبك شده از فرصت استفاده كرده ام»؟مي گوييدچه،خب دوشيزه لسلي.بگو صبر كنند

اول انگار بر خود مسلط شده . تند نويس مات ومبهوت مانده بودلحظه اي بعد .بود ولي بعد يكباره از چشمانش اشك جاري شد

همه اش به خاطر .درك مي كنم:لبخند زد و آن گاه به نرمي گفتاولش .اين كار است كه حواست را اين قدر پرت كرده است

ما ديشب ساعت هشت در كليساي ؟هاروي،يادت نيست،ترسيدم».ازدواج كرديم عزيزم،همين سر نبش،ليتل چرچ

Page 14: Se Dastane Kootah

پريشي گشت و گذار در عالم حافظهدقيقا مثل هميشه از هم جدا ،من و همسرم ماريان،آن روز صبح

او دومين فنجان چاي اش را روي ميز گذاشت و مرا تا .شديمهمان (جلوي در پرز نامرئي يقه ام را تكاند .جلوي در بدرقه كرد

و )كاري كه تمام زنان جهان براي اعالم مالكيت خود مي كنندمن سرما نخورده بودم .ما خوردگي ام باشمدستور داد كه مراقب سرهيچ چيز تازه و غافلگير كننده اي وجود ،در اين مراسم بي پايانش

با شلختگي هميشگي اش سنجاق شال گردنم را كه مرتب .نداشتبود كج و كوله مي كرد و وقتي در را مي بستم صداي پايش را

.شنيدم كه به طرف چاي سردش بر مي گشته افتادم هيچ تصور يا دلشوره اي از آنچه اتفاق افتاد وقتي به را

.ناگهان به سراغم آمد،حمله.نداشتمروي پرونده ي حقوقي بسيار ،چند هفته اي بود كه شب و روز

مهم و مشهوري مربوط راه آهن كار مي كردم و با موفقيت از پس بي سال ها بود كه وضع بر همين منوال بود و من .آن بر آمده بودم

يكي دوبار دوستم .هيچ وقفه و به طور طاقت فرسايي كار مي كردم.در اين مورد هشدار داده بود»والني«دكتر

زود متالشي دير يا،اگر استراحت نكني،بلفورد«:روزي گفتتا حاال .مطمئن باش يا اعصابت به هم مي ريزد يا مغزت.ميشوي

در روزنامه ها شده هفته اي يك بار خبري از حافظه پريشي اين كه يك نفر بي نام و نشان اين طرف و آن ؟نخوانده باشي

خب تمام اين .طرف مي رود و گذشته و هويتش را به ياد نمي آورد

Page 15: Se Dastane Kootah

لخته ي خون كوچكي در مغز است كه از نگراني يا ها به خاطر ».مي شودكار اضافي ناشي

قط در مغز هميشه فكر مي كردم اين جور لخته ها ف«:من گفتم».گزارشگران روزنامه ها پيدا مي شود

و تو هم به يك به هر حال اين بيماري وجود دارد«:او گفتدفتر كار،تمام فكر و ذكرت شده دادگاه.تغيير يا استراحت نياز داري

تو حتي براي تنوع و تفريح هم كتاب هاي حقوق مي .و خانه».مرا جدي بگيريبهتر است اين هشدار،ببين بلفورد.خواني

شب هاي ؟چه مي گويي دكتر«:من در دفاع از خود گفتميكشنبه ها ماريان .من و همسرم كارت بازي مي كنيم،پنجشنبه

اين كه كتاب ،تازه.نامه هاي هفتگي مادرش را برايم مي خواند».هاي حقوقي باعث تفريح و تنوع نمي شوند جاي بحث دارد

مي قدم زنان به سخنان دكتر والني فكر،آن روز صبحاتفاقا سرحال و شاداب هم بودم و شايد سر حال تر از .كردم

.هميشهماهيچه هايم را ،صندلي تنگ و واگن قطار.از خواب بيدار شدم

بعد .سرم را باال آوردم و كمي فكر كردم.سفت و خشك كرده بودجيب هايم » .باشممن بايد اسمي داشته«:از مدتي پيش خود گفتم

نه نامه اي نه روزنامه يا حتي ،هيچ چيز نبود؛ نه كارتي.را گشتماما در جيب كتم نزديك به سه هزار دالر اسكناس .دست نوشته اي

و بار ديگر به » .البته بايد كسي باشم«:با خودم گفتم.پيدا كردم.فكر فرو رفتم

ن ها حتما آدم هاي با خودم گفتم ميان اي.واگن پر از مسافر بودجالب توجهي پيدا مي شود چون سرحال و شوخ طبع بودند و با هم

قوي ،يكي از آنها كه مردي جوان.گرم صميمي صحبت مي كردنددوستانه ،هيكل و عينكي بود و بوي دارچين و گل صبر زرد ميداد

Page 16: Se Dastane Kootah

در .سر تكان داد و آمد كنارم نشست و تاي روزنامه اش را باز كردها ي مسافرگاه دست از خواندن مي كشيد و مثل همه،رطول مسي

فهميدم كه مي توانم .كردباره ي امور روزمره صحبت ميدربا من.با او راجع به برخي مسائل سخن بگويم

قطعا شما هم «:يك بار به طور كامل به طرفم چرخيد و گفتخيلي ها از غرب به شرق مي ،اين موقع سال.يكي از ما هستيد

تا .خوشحالم كه اين مجمع را در نيويورك برگزار مي كنند.رونداز ،راستي اسم من آرپي بولدر است.. .اوه.حاال به شرق نرفته ام

».ميسوري،هيكوري گراو فشار به گونه اي اضطراري به خودم ،با اين كه آمادگي نداشتم

به سرعت حاال بايد براي خودم اسمي انتخاب مي كردم و .آوردم.حواسم به كمك مغز كندم آمد.بزرگسال و پدر مي شدم،نوزاد

نگاهي .عطر تند مسافر بغلي باعث شد چيزي به ذهنم خطور كندبه روزنامه اش انداختم و چشمم به آگهي بزرگي افتاد كه باعث

.نجاتم شد.اسم من ادوارد پينك همر است«:با خيالي راحت و آسوده گفتم

».م و خانه ام در كورنوپوليسِ كانزاس استداروساز هستاين را .مي دانستم داروسازيد«:هم صحبتم با خوش رويي گفت

خب البد خيلي دسته ي .از انگشت سبابه ي پينه بسته تان فهميدم».البته شما نماينده ي مجمع ملي ما هستيد.هاون مي كوبيد

»؟اين ها همه داروسازند«:من با تعجب پرسيدماين ها همه داروسازهايي هم سن .اين قطار از غرب آمده.بله-

راستش من فكر خوبي براي ارائه در اين مجمع .و سال شما هستندفكر خوب چيزي است كه همه به ،مي دانيد آقاي پينك همر.دارم

شما حتما شيشه تهوع آور و جوهر ترش و شيشه ي .دنبالش هستندشكل اين .اك و ديگري بي ضرر استيكي خطرن.راشل را ديده ايد

Page 17: Se Dastane Kootah

االن .ها طوري است كه ممكن است داروساز دچار اشتباه شوداين دو نوع دارو را در قفسه هاي جدا و دور از هم ،داروسازها

به نظر من آنها را بايد در .اما اين اشتباه است.نگهداري مي كنندا ديگري كنار هم گذاشت تا هر وقت يكي را مي خواهيد بتوانيد ب

؟متوجه منظورم شديد.مقايسه كنيد» .نظر واقعا خوبي است«:من گفتم

.پس وقتي اين نظر را در مجمع مطرح كردم از آن دفاع كنيد-آن وقت حساب استادان شرق را كه خيال مي كنند خيلي سرشان

.مي شود مي رسيمدو گفتيد .هر كمكي كه از دستم بر بيايد مي كنم«:من گفتم

»...بطري...شيشه ي تهوع آور جوهر ترش و شيشه ي راشل-

» .بايد آنها را كنار هم چيد«:با قاطعيت حكم كردمبراي درست كردن .حاال يك چيز ديگر«:آقاي بولدر گفت

»؟منيزيوم يا ريشه ي آسيا شده ي گليسريزاگفتن دومي برايم مشكل » .كربنات اكسيد منيزيوم«:من گفتم

.بود.آقاي بولدر با ترديد نگاهم كرد

من كه با ريشه ي آسيا شده گليسريزا اين كار را مي «:او گفت».كنم

انگشتش را روي يك خبر ،سپس روزنامه را به من نشان دادباز هم يك داستان جعلي درباره ي حافظه ،بيا«:گذاشت و گفت

ها جعلي به نظر من بيشتر اين خبر.كنممن كه باور نمي.پريشيمي شود و تصميم مي مردي كه از كار و اطرافيانش خسته.است

كنند مي رود گوشه اي و وقتي پيدايش مي.گيرد مدتي خوش باشداسمش را نمي داند و .وانمود مي كند حافظه اش را از دست داده

Page 18: Se Dastane Kootah

حافظه .حتي ماه گرفتگي روي شانه ي زنش را هم به ياد نمي آورد! پريشير راست مي گويند چرا نمي توانند در خانه بمانند وهمه اگ! هاه

»؟چيز را فراموش كنند:روزنامه را گرفتم و متن گزارش را خواندم

سه روز پيش ،وكيل برجسته،بلفورد.الوين سي.ژوئن12،دنور«براي به گونه اي مرموز از خانه خارج شده و تاكنون تمام تالش ها

با ،وندي سرشناسآقاي بلفورد شهر.ستبوده ايافتن او بي ثمر ازدواج كرده و .سابقه اي درخشان در امر وكالت به شمار مي آيد

. صاحب خانه اي زيبا و بزرگترين كتابخانه شخصي در ايالت استمبلغ قابل توجهي پول از حساب بانكي اش ،در روز ناپديد شدنش

آقاي .ه استبرداشت كرده و پس از خروج از بانك كسي او را نديدبختي را در خانه و بلفورد مردي با عاليق خانوادگي بود كه خوش

او ظرف چند ماه گذشته درگير پرونده .شغلش جست و جو مي كردبيم آن .ي حقوقي مهمي مربوط به شركت راه آهن كيو واي زد بود

براي يافتن اين .بر ذهن او تأثير گذاشته باشد،مي رود كه كار زياد».جست و جوي گسترده اي در حال انجام است،دهفرد گمش

به نظرم شما كمي بد ،آقاي بولدر«:پس از خواندن گزارش گفتمچرا .اين خبر براي من كامال طبيعي و باور كردني است.بين هستيد

ناگهان همه ،بايد اين مرد خوش بخت با خانواده اي خوب و محترمور اختالالت براي حافظه من مي دانم كه اين ج؟چيز را ترك كند

رخ مي دهد و گاهي آدم ها نام و گذشته و خانه شان را فراموش ».مي كنند

اين جور آدم ها ! همه اش حقه بازي است،نه«:آقاي بولدر گفتمرد ها از .اين روزها همه تحصيل كرده اند.دنبال شوخي اند

بر آهان حافظه پريشي خ؟اسمش چه بود.. .بيماري نسيان زدگي

Page 19: Se Dastane Kootah

زن ها هم كه .دارند و از آن به عنوان عذر و بهانه استفاده مي كنندبه چشم تان خيره ،وقتي كار اين مرد هاي زرنگ تمام شد:عاقلند

»...طرف مرا هيپنوتيسم كرد:مي گويندمي شوند و به اين ترتيب آقاي بولدر مسير گفت و گو را عوض كرد اما

.گفتدرباره ي نظراتش و فلسفه چيزي نبا تاكسي به يك هتل رفتم .ساعت نه شب به نيويورك رسيديم

به .را روي برگه ي مشخصات نوشتم»ادوارد پينك همر«و نام احساسي شكوه ،احساس شناور بودن كردم،محض نوشتن اين اسم

احساس آزادي بي حد و مرز و برخورداري از .وحشي و وجد آور،مندغل و زنجير هاي .دنيا آمده بودممن تازه به .فرصت هايي جديد

آينده در مقابلم به راهي .ه بودندهميشگي از دست و پاهايم باز شدمي مانست كه نوزادي پا به آن مي گذارد و و پر اميد روشن مي توانستم اين مسير را با دانش و تجربه ي يك اكنون

.مرد پشت سر بگذارمكيف يا .هم كردبه گمانم متصدي پذيرش هتل چند ثانيه نگا

.چمدان نداشتميك بسته ».چمدان هايم هنوز نرسيده.مجمع داروسازان«:گفتم

.آوردماسكناس درچند شركت كننده از .آه«:دندان طاليش را نشان داد و گفت

.زنگ را زد».غرب به اين جا آمده اندبين «:گفتم.من جرأت كردم كه چند كلمه اي بيشتر حرف بزنم

مي خواهيم به مجمع .ما غربي ها حركت مهمي صورت گرفتهشيشه هاي تهوع آور جوهر ،پيشنهاد بدهيم كه برخالف هميشه

».ترش و شيشه هاي راشل را كنار هم در قفسه ها بگذاريمايشان را به اتاق سيصد و «:متصدي پذيرش با عجله گفت

.مرا به سرعت به اتاقم بردند».چهارده راهنمايي كن

Page 20: Se Dastane Kootah

ادوارد «روز بعد يك چمدان و لباس خريدم و زندگي به عنوان به ذهنم فشار نياوردم كه مسائل مربوط .را آغاز كردم»پينك همر

.به گذشته را حل و فصل كندفنجان دلچسب و شادي آورش را به لبانم ،اين جزيره ي بزرگ

كليد هاي مانهاتان متعلق به.من هم با خوشحالي نوشيدم.چسباندچنين كسي يا بايد مهمان شهر باشد .كسي است كه لياقتش را دارد

.يا قرباني آنادوارد پينك همر كه چند .روزهاي بعد روزهايي طاليي بود

فرصت استثنايي زندگي در دنيايي ،ساعتي از تولدش گذشته بودمن مات و مبهوت روي قالي .كامال بي قيد و بند را مغتنم شمرد

ن هاي تئاتر و باغچه هاي روي بام ها مي نشستم هاي جادويي سالو پا به سرزمين هاي غريب و زيباي آكنده از موسيقي شاد و تقليد

به اراده ي خودم به اين سو و آن سو .هاي شوخي آميز مي گذاشتمزمان يا جهت احساس ،سرك مي كشيدم و هيچ محدوديتي در فضا

نرمندان و مجسمه قال هقيل وو به موسيقي مجاري و.نمي كردمدر دل زندگي شبانه ي شهر.سازان تند و فرز گوش مي سپردم

در حالي كه تابلوهاي رنگي چشمك مي زدند و زنان به ،پيش رفتمفروشگاه هاي كاله فروشي و جواهرات سر مي زدند و مردان شاد و

در ميان اين صحنه ها .اين طرف و آن طرف مي رفتند،سرحالتازه فهميدم كه .م كه تا آن روز به آن پي نبرده بودمچيزي آموخت

كليد آزادي نه در دستان افسار گسيختگي كه در دستان آداب و بي نظمي هاي ،من در تمام اين زرق و برق ها.رسوم است

.و بي قيدي ها شاهد و ناظر اين قانون بودمپياده روي ها،ظاهريقوانين نانوشته باشي تا به اين ترتيب در مانهاتان بايد تابع اين

همين كه اين قوانين را زير پا .بتواني آزاد و رها زندگي كني.غل زنجير به دست و پايت مي بندند،بگذاري

Page 21: Se Dastane Kootah

هرگاه هوس مي كردم براي خوردن غذا به دنبال اتاق هايي از درخت نخل مي گشتم كه حال و هوايي گرم و زنده داشت و از آنها

.و گو شنيده مي شدنجواي شكوه مند گفت يك روز بعد از ظهر وقتي وارد هتل شدم مردي قوي هيكل با

وقتي خواستم از .بيني بزرگ و سبيلي مشكي سر راهم ايستاددر ! سالم بلفورد«:كنارش عبور كنم با لحني آشنا ولي زننده گفت

فكر نمي كردم چيزي بتواند تو را از ؟نيويورك چكار مي كني»؟زنت هم اين جاست يا تنها آمده اي.ندكتابهايت جدا ك

اشتباه «:من دستم را از دستش بيرون كشيدم و با سردي گفتم».متأسفم.اسم من پينك همر است.گرفته ايد آقا

من به طرف ميز متصدي پذيرش هتل .مرد مات و مبهوت ماندباره رفتم و هم زمان صداي اور ا شنيدم كه از خدمت كار هتل در

.ي تلگراف چيزي پرسيدتا نيم .صورت حسابم را بدهيد«:به متصدي پذيرش گفتم

دوست ندارم جايي باشم كه .ساعت ديگر هم چمدانم را بفرستيد».كاله بردار ها مزاحم آدم مي شوند

عصر آن روز به هتلي قديمي و آرام واقع در پايين خيابان پنجم .رفتم

دوي داشت كه مي شد ِ غذا را در آن جا رستوراني در مجاورت برامحيط آرام و شيك .فضاي باز و ميان گياهان گرمسيري خورد

مكان بسيار مناسبي براي ،همراه با پذيرايي عالي خدمت كارانشيك روز عصر وقتي داشتم .خوردن غذا و نوشيدني فراهم كرده بود

سر ميز مناسبي بنشينم ناگاه احساس كردم كسي آستينم را مي .كشد

»!آقاي بلفورد«:صدايي گفت

Page 22: Se Dastane Kootah

سي زني حدوداً.چرخيدم و زني را ديدم كه تنها نشسته استطوري نگاهم مي كرد كه گويي دوست بسيار صميمي اش را ،ساله

.ديده استمي داشتيد از كنارم رد «:زن با لحني سرزنش آميز گفت

».نگوييد كه مرا نديديد؟هان.. .شديدمطمئن هستيد كه «:ش نشستم و پرسيدمفورا روي صندلي مقابل

»؟مرا مي شناسيد».مطمئن نيستماصالً،نه«:زن لبخند زنان گفت

چه فكري مي كنيد اگر بگويم كه«:با كمي نگراني ادامه دادم».كانزاس،از كورنوپوليس،اسم من ادوارد پينك همر است

يعني شما؟من چه فكري مي كنم«:زن با خوشحالي پرسيد.اي كاش مي آورديد؟خانم بلفورد را با خودتان به نيويورك نياورديد

:بعد با صدايي آهسته تر ادامه داد».دوست داشتم ماريان را ببينم»الوين،خيلي عوض نشده اي«

.با دقت به چشمانم نگاه مي كرددارم .انگار عوض شده اي،نه«:لحنش را كمي تغيير داد و گفت

يك روزي .اصال فراموش نكرده اي.ش نكرده ايفرامو.مي بينم».گفتم كه تو چيزي را فراموش نمي كني

اما مشكل .واقعا معذرت مي خواهم«:من با كمي دلواپسي گفتم».چيزي يادم نيست.من دچار فراموشي شده ام.من همين جاست

.حرفم را باور نكرد و خنده اش گرفت،در غرب.ي در باره ات شنيدمچند بار چيزهاي«:زن ادامه داد

حتما ماريان به ؟در دنور يا لس آنجلس�وكيل معروفي شده اي .راستش من شش ماه بعد از شما ازدواج كردم.تو افتخار مي كند

Page 23: Se Dastane Kootah

فقط گل هاي مراسم .شايد خبرش را در روزنامه ها خوانده باشي».عروسي دوهزار دوالر شد

زمان زيادي ،پانزده سال.دقضيه مربوط به پانزده سال پيش بو.بود

تصور نمي كنيد براي تبريك «:من با احساس شرمندگي گفتم»؟گفتن خيلي دير شده

لحنش چنان قاطع بود كه ساكت ».چرا دير شده،نه«:او گفت.شدم و شروع كردم به ور رفتن با نقش و نگار روميزي

چيزي كه .فقط يك چيز بگو«:زن به طرفم خم شد و گفت.البته فقط نوعي كنجكاوي زنانه است.سالهاست مي خواهم بدانم

تا حاال به گل هاي رز سفيد نگاه كرده اي ،بگو ببينم بعد از آن شبمنظورم رزهاي سفيدي است كه از باران و ؟يا آن ها را بو كرده اي

».شبنم خيس شده اندكنم همه چيز به نظرم فايده ندارد كه تكرار«:آه كشيدم و گفتم

از اين بابت خيلي .حافظه ام را از دست داده ام.م رفتهاز ياد».متأسفم

زن دستانش را روي ميز گذاشت و بار ديگر با نگاهش سخنان آرام و با .مرا به استهزا گرفت و با برق چشمانش به قلبم نيش زد

در خنده اش خوش بختي و رضايت و .صدايي غريب خنديد.سعي مي كردم از نگاهش فرار كنم.مي زدبدبختي موج

مي دانم كه .دروغ مي گويي الوين بلفورد«:با خوشحالي گفت»!دروغ مي گويي

.من با بي حوصلگي به سرخس ها خيره شدممن با چند نفر ديگر .اسم من ادوارد پينك همر است«:گفتم

است قرار.براي شركت در مجمع ملي داروسازان به اينجا آمده امتهوع آور جوهر ترش و ي پيشنهادي براي نگهداري شيشه ها

Page 24: Se Dastane Kootah

مي دانم عالقه ي شيشه هاي راشل مطرح شود و من بعيد كالسكه اي پر زرق ».چنداني به جزئيات اين خبر داشته باشيد

من بلند شدم و سرم را .زن برخاست.جلوي در ورودي ايستاد،وبرق.خم كردم

مي .سفم كه چيزي به يادم نمي آيدواقعا متأ«:به او گفتمحرف .توانم توضيح بدهم اما مي ترسم كه متوجه موضوع نشويد

ولي خب واقعا چيزي از گل هاي ،هاي پينك همر را كه باور نداريد».رز و بقيه چيز ها يادم نمي آيد

:سوار كالسكه شد و گفت،زن با لبخندي حاكي از تأسف» .ر آقاي بلفوردخدانگهدا«

مردي با لباس ،وقتي به هتل برگشتم.آن شب به تئاتر رفتمهاي تيره كه مدام ناخن هاي انگشتانش را با دستمالي ابريشمي

.مي ماليد سر راهم سبز شدآقاي پينك «:در حالي كه بيشتر به انگشتانش توجه داشت گفت

اين ؟كمي با هم گپ بزنيمممكن است از شما خواهش كنم ،همر».هستجا يك اتاق».البته«:پاسخ دادم

در آن جا زن و مرد .مرا به اتاقي كوچك و ساكت راهنمايي كرداما مرد ،زن همين كه مرا ديد خواست جلو بيايد.ديگري هم بودندچهل .خود مرد به سراغم آمد.جلويش را گرفت،همراهش با دست

گندمي بود و ش جوسال داشت و موهاي ناحيه ي شقيقه سر.تي بزرگ و متفكر داشتصور

خوشحالم كه دوباره مي ،بلفورد«:مرد با لحني صميمي گفتبه تو هشدار.البته مي دانيم كه همه چيز رو به راه است.بينمت

حاال با هم بر مي .گفته بودم كه زيادي كار مي كني.داده بودم».گرديم و خيلي زود خودت مي شوي

Page 25: Se Dastane Kootah

.وزها خيلي ها مرا بلفورد صدا زده انداين ر«:من به طعنه گفتممي توانيد قبول كنيد كه .اين شوخي ديگر واقعا خسته كننده شده

اسم من ادوارد پينك همر است و اين كه من قبال شما را جايي »؟نديده ام

.زن جيغ كشيد و از جا پريد،پيش از آن كه مرد چيزي بگويد:و بار ديگر گفتمحكم مرا گرفت».الوين«:گريه كنان گفت

فقط ،اسم مرا صدا كن.من همسرت هستم.الوين قلب مرا نشكن«» .اي كاش مي مردي و به اين روز نمي افتادي.يك بار

.من دستانش را محكم ولي مؤدبانه كنار زدمنگار كسي را امعذرت مي خواهم اما ! خانم«:تمبا لحني جدي گف

».متأسفم.به جاي من اشتباه گرفته ايدمتأسفم كه «:فكري به ذهنم خطور كرد و خنده كنان ادامه دادم

ي تهوع آور و جوهر من و اين بلفورد را نمي توان مثل شيشه هاخب براي .ترش و راشل كنار هم چيد تا شناسايي راحت تر شود

فهم قضيه الزم است به مجموعه مقاالت و سخن راني هاي مجمع ».ملي داروسازان نگاهي بيندازيد

چه شده دكتر «:زن رو به مرد همراهش كرد و ناله كنان پرسيد»؟هچه شد؟والني

.مرد زن را به سوي در اتاق بردمن مي مانم و با او .برويد به اتاق تان«:شنيدم كه مرد گفت

فقط قسمتي از .ذهنش آسيبي نرسيده.. .نه.صحبت مي كنمبه اتاق تان برويد و .ي شودمطمئنم كه حالش خوب م،بله.. .مغزش

» .مارا تنها بگذاريدمرد سياه پوش هم كه همچنان با ناخن هايش ور مي .زن رفت

.به گمانم او پشت در منتظر ماند.رفت از اتاق خارج شد

Page 26: Se Dastane Kootah

مايلم كمي باشما ،آقاي پينك همر«:مرد در اتاق مانده بود گفت».گپ بزنم

معذرت مي خواهم چون قصد البته .بسيار خوب«:در جواب گفتمروي كاناپه لم دادم و سيگاري ».كمي خسته ام.دارم راحت باشم

.يك صندلي جلو كشيد و نشست.روشن كردماسم .بيا برويم سر اصل مطلب«:با لحني آرامش بخش گفت

».شما پينك همر استخب هر كس اسمي .من هم اين را مي دانم«:با خونسردي گفتم

اصال وقتي اسمي را .هيچ به اسم پينك همر نمي نازمراستش ،داردهر اسم ديگري جلوه اش را از دست مي ،روي كسي مي گذارند

اصال ! فكر كن اسم من شرينگ هاوسن يا ايكروگينز است.دهد»؟پينك همر چه اشكالي دارد

شما يكي از .بلفورد است.اسم شما الوين سي«:مرد گفتشما دچار حمله حافظه پريشي .هستيدبرجسته ترين وكالي دنور

علت اين .شده ايد و همين باعث شده هويت تان را فراموش كنيد.حمله هم درگيري هاي زياد شغلي و استراحت و تفريح كم است

».زني كه االن از اتاق بيرون رفت همسر شماستفقط مي توانم بگويم زن «:ه گفتممن پس از مكث سنجيد

».بودخوش قيافه اي در اين تقريبا دو هفته اي كه ناپديد .او همسر وفاداري است-

به كمك تلگرافي از طرف ايزودور .نخوابيدهاو اصالً،شده ايدنيومن كه از دنور به اين جا آمده بود فهميد كه شما در نيويورك

نيومن اطالع داد كه شما را در هتلي در اينجا ديده و شما .هستيد».نياورده ايداو را به جا

Page 27: Se Dastane Kootah

ه نكنم او هم مرا بلفورد صدا اگر اشتبا.يادم هست«:من گفتما معرفي رخب حاال فكر نمي كنيد وقتش رسيده كه خودتان .زد

»كنيد؟بيست سال است كه .دكتر والني.من رابرت والني هستم-

به .دوست صميمي هستيم و پانزده سال است كه پزشك تو هستممن و خانم بلفورد به اين جا آمديم تا پيدايت ،محض دريافت پيام

! به خاطر بياورينسعي ك،الوين .كنيمآيا .گفتيد پزشكيد؟فايده ي سعي كردن چيست«:با اخم گفتم

وقتي كسي حافظه اش را از دست ؟حافظه پريشي عالجي هم دارد» ؟آهسته به حالت اول برميگردد يا ناگهان،مي دهد

مي هركاري از دستم بربيايد ،يزدوست عز«:او گفت».كنم

حاال كامال به.پس من بيمار شما هستم.بسيار خوب«:گفتم» .اعتمادي حرفه اي.شما اعتماد مي كنم».البته«:دكتر والني گفت

گل هاي رز سفيد ،كسي وسط ميز.از روي كاناپه بلند شدمنها را از پنجره آ.گل هاي رز و سفيد تازه و شاداب- گذاشته بود

.بيرون انداختم و دوباره روي كاناپه لم دادمديگر .بهتر است درمان ناگهاني صورت بگيرد،بابي«:گفتم

آه كشيدم و به » ...اما دكتر.حاال برو و ماريان را بياور.خسته شده ام»!واقعا معركه بود،آه دكتر«:ساق پايش زدم و ادامه دادم

پايان علي شيرعليشهر مقدس قم

�: تاريخ پايان تايپ ���������� !���"���"��#