دیوان حافظ

288
RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT ========================================================= ال بانی تکجیت کتابخانه دی( http://www.banitak.com/library ) مکرد تا با ک تلش دا افرادی کها نمی شود به صورتر شامل آن ه حق نشون که قانرسی رارند آثار فایل دا تماtxt درهدار د همگان قرختیار ا. در صورتی کهار کتابخانه قرب مورد علقه خود را درشته باشید و کتاری داا همکارید با میل دا تما با ما به آدرس توانیدد می دهی[email protected] رید تماس بگی. ========================================================= ن کتاب عنوا: ن حافظ ديواويسنده ن: حافظيخ نشر تار: آذر82 تايپ: http://diglib.sharif.edu ن حافظ ديوا غزل۱ در کاسا و ناولهاقی السا ايها ال يا افتاد مشکل ها ولی اد اول نمو که عشق آسانن طره بگشايد زای کاخر صبافه ا به بوی نافتاد در دلهاش چه خون ا ز تاب جعد مشکین عیش چون هر دم چه امنانزل جانا در من مرحمل ها که بربنديد مدمی دارد جرس فريا گرت پیر مغان گويدگین کن می سجاده رن به منزلهاد ز راه و رسمیخبر نبوه سالک ب کین هايلج و گردابی چن مو تاريک و بیم شبن ساحل هاراند حال ما سبکبا دان کجا کشید آخر کامی به بدنامیه کارم ز خود همو سازند محفلهای کز اد آن راز کی مانهان ن غايب مشو حافظاهی از او گرهمی خو حضوریملها و اهلدنیا تلق من تهوی دع ا متی ما غزل۲ ب کجا و من خرا صلح کار کجا تا به کجا ره کز کجاستفاوتبین ت ب

Upload: imanghh

Post on 14-Aug-2015

171 views

Category:

Documents


0 download

DESCRIPTION

خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی شاعر بلند آوازه‌ی ایرانی که سراینده‌ی غزلیات عاشقانه-عارفانه‌ی بسیار زیبای زیادی است.این کتاب مجموعه‌ی اشعار او است.

TRANSCRIPT

Page 1: دیوان حافظ

RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT

=========================================================

تلش دارد تا با کمک(http://www.banitak.com/library)کتابخانه دیجیتال بانی تک افرادی که

در txtتمایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نمی شود به صورت در صورتی که.اختیار همگان قرار دهد

تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید و کتاب مورد علقه خود را در کتابخانه قرار دهید می توانید با ما به آدرس

[email protected] تماس بگیرید .

=========================================================

ديوان حافظ: عنوان کتاب حافظ: نويسنده

82آذر : تاريخ نشر http://diglib.sharif.edu: تايپ

ديوان حافظ ۱غزل

ال يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشايدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فرياد می دارد که بربنديد محمل ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گويدکه سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

شب تاريک و بیم موج و گردابی چنین هايلکجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها

حضوری گر همی خواهی از او غايب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

۲غزل

صلح کار کجا و من خراب کجاببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

Page 2: دیوان حافظ

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوسکجاست دير مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلح و تقوا راسماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابدچراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماستکجا رويم بفرما از اين جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه استکجا همی روی ای دل بدين شتاب کجا

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصالخود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوستقرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

۳غزل

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما رابه خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافتکنار آب رکن آباد و گلگشت مصل را

فغان کاين لولیان شوخ شیرين کار شهرآشوبچنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی استبه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستمکه عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويمجواب تلخ می زيبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارندجوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوکه کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

Page 3: دیوان حافظ

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظکه بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

۴غزل

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا راکه سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چراتفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گلکه پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظربه بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نیستسهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمايیبه ياد دار محبان بادپیما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عیبکه وضع مهر و وفا نیست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظسرود زهره به رقص آورد مسیحا را

۵غزل

دل می رود ز دستم صاحب دلن خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینیم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلهات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلمتروزی تفقدی کن درويش بی نوا را

آسايش دو گیتی تفسیر اين دو حرف است

Page 4: دیوان حافظ

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادندگر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خوانداشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاين کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آيینه سکندر جام می است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید اين خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

۶غزل

به ملزمان سلطان که رساند اين دعا راکه به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب ديوسیرت به خدای خود پناهممگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارتز فريب او بینديش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزیتو از اين چه سود داری که نمی کنی مدارا

همه شب در اين امیدم که نسیم صبحگاهیبه پیام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودیدل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیزکه دعای صبحگاهی اثری کند شما را

۷غزل

Page 5: دیوان حافظ

صوفی بیا که آينه صافیست جام راتا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرسکاين حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچینکان جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برويعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیشپیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماندآدم بهشت روضه دارالسلم را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت استای خواجه بازبین به ترحم غلم را

حافظ مريد جام می است ای صبا برووز بنده بندگی برسان شیخ جام را

۸غزل

ساقیا برخیز و درده جام راخاک بر سر کن غم ايام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بربرکشم اين دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلنما نمی خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از اين باد غرورخاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه نالن منسوخت اين افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خودکس نمی بینم ز خاص و عام را

با دلرامی مرا خاطر خوش استکز دلم يک باره برد آرام را

Page 6: دیوان حافظ

ننگرد ديگر به سرو اندر چمنهر که ديد آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شبعاقبت روزی بیابی کام را

۹غزل

رونق عهد شباب است دگر بستان رامی رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسیخدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروشخاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگانمضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم که بر دردکشان می خندنددر سر کار خرابات کنند ايمان را

يار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلبکان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلک کشی ايوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزوير مکن چون دگران قرآن را

۱۰غزل

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ماچیست ياران طريقت بعد از اين تدبیر ما

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چونروی سوی خانه خمار دارد پیر ما

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم

Page 7: دیوان حافظ

کاين چنین رفته ست در عهد ازل تقدير ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش استعاقلن ديوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کردزان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آيا هیچ درگیرد شبیآه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

۱۰غزل

ساقی به نور باده برافروز جام مامطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ يار ديده ايمای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدانکايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذریزنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می بریخود آيد آن که ياد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش استزان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواستنان حلل شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشکی همی فشانباشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دريای اخضر فلک و کشتی هللهستند غرق نعمت حاجی قوام ما

۱۲غزل

Page 8: دیوان حافظ

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمدهبازگردد يا برآيد چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ایبو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می کند دلدار را آگه کنیدزينهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر اين ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نیستبنده شاه شمايیم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

می کند حافظ دعايی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شما

۱۳غزل

می دمد صبح و کله بست سحابالصبوح الصبوح يا اصحاب

می چکد ژاله بر رخ للهالمدام المدام يا احباب

Page 9: دیوان حافظ

می وزد از چمن نسیم بهشتهان بنوشید دم به دم می ناب

تخت زمرد زده است گل به چمنراح چون لعل آتشین درياب

در میخانه بسته اند دگرافتتح يا مفتح البواب

لب و دندانت را حقوق نمکهست بر جان و سینه های کباب

اين چنین موسمی عجب باشدکه ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پیکرهمچو حافظ بنوش باده ناب

۱۴غزل

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريبگفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غريب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدارخانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غمگر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غريب

ای که در زنجیر زلفت جای چندين آشناستخوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غريب

می نمايد عکس می در رنگ روی مه وشتهمچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رختگر چه نبود در نگارستان خط مشکین غريب

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تودر سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

گفت حافظ آشنايان در مقام حیرتنددور نبود گر نشیند خسته و مسکین غريب

۱۵غزل

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

Page 10: دیوان حافظ

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوزکاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

درويش نمی پرسی و ترسم که نباشدانديشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماریپیداست از اين شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتتا باز چه انديشه کند رای صوابت

هر ناله و فرياد که کردم نشنیدیپیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از اين باديه هش دارتا غول بیابان نفريبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آيین روی ای دلباری به غلط صرف شد ايام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسیيا رب مکناد آفت ايام خرابت

حافظ نه غلمیست که از خواجه گريزدصلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

۱۶غزل

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداختبه قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بودزمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کردفريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می روی به چمنکه آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتمچو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می زدصبا حکايت زلف تو در میان انداخت

Page 11: دیوان حافظ

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردمسمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پیشهوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می شويمنصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بودکه بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمانمرا به بندگی خواجه جهان انداخت

۱۷غزل

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوختآتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداختجانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمعدوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است که دلسوز من استچون من از خويش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببردخانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکستهمچو لله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمخرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمیکه نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

۱۸غزل

ساقیا آمدن عید مبارک بادتوان مواعید که کردی مرواد از يادت

Page 12: دیوان حافظ

در شگفتم که در اين مدت ايام فراقبرگرفتی ز حريفان دل و دل می دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآیکه دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توستجای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نیافتبوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآوردطالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوحور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

۱۹غزل

ای نسیم سحر آرامگه يار کجاستمنزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ايمن در پیشآتش طور کجا موعد ديدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارددر خرابات بگويید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داندنکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار استما کجايیم و ملمت گر بی کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنشکاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکین کودل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولیعیش بی يار مهیا نشود يار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنجفکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

Page 13: دیوان حافظ

۲۰غزل

روزه يک سو شد و عید آمد و دل ها برخاستمی ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشتوقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چه ملمت بود آن را که چنین باده خورداين چه عیب است بدين بی خردی وين چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ريايی نبودبهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

ما نه رندان ريايیم و حريفان نفاقآن که او عالم سر است بدين حال گواست

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنیموان چه گويند روا نیست نگويیم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريمباده از خون رزان است نه از خون شماست

اين چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بودور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست

۲۱غزل

دل و دينم شد و دلبر به ملمت برخاستگفت با ما منشین کز تو سلمت برخاست

که شنیدی که در اين بزم دمی خوش بنشستکه نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لفی زدپیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سروبه هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوتبه تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلتسرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بینداز مگر جان ببریکاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

Page 14: دیوان حافظ

۲۲غزل

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نه ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آيدتبارک ال از اين فتنه ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرببنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبودرخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل منخمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلمگرم به باده بشويید حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می دارندکه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می زد آن مطربکه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

۲۳غزل

خیال روی تو در هر طريق همره ماستنسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنندجمال چهره تو حجت موجه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می گويدهزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسدگناه بخت پريشان و دست کوته ماست

Page 15: دیوان حافظ

به حاجب در خلوت سرای خاص بگوفلن ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب استهمیشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشایکه سال هاست که مشتاق روی چون مه ماست

۲۴غزل

مطلب طاعت و پیمان و صلح از من مستکه به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشقچارتکبیر زدم يک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضاکه به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اين جاناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرسادزير اين طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظرچمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شديعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست

۲۵غزل

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مستصلی سرخوشی ای صوفیان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمودببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست

بیار باده که در بارگاه استغناچه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحیلرواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

مقام عیش میسر نمی شود بی رنج

Page 16: دیوان حافظ

بلی به حکم بل بسته اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باشکه نیستیست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیربه باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابیهوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويدکه گفته سخنت می برند دست به دست

۲۶غزل

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مستپیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کناننیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزينگفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهندکافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیرکه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پیمانه ما نوشیديماگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگارای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

۲۷غزل

در دير مغان آمد يارم قدحی در دستمست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیداوز قد بلند او بالی صنوبر پست

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نیستوز بهر چه گويم نیست با وی نظرم چون هست

Page 17: دیوان حافظ

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاستو افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچیدور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآيد عمر شده حافظهر چند که نايد باز تیری که بشد از شست

۲۸غزل

به جان خواجه و حق قديم و عهد درستکه مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست بردز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله ای وين دل شکسته بخرکه با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواستکه خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

دل طمع مبر از لطف بی نهايت دوستچو لف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشید زايد از نفستکه از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوزنمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجویگناه باغ چه باشد چو اين گیاه نرست

۲۹غزل

ما را ز خیال تو چه پروای شراب استخم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوستهر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در ديده گريانتحرير خیال خط او نقش بر آب است

Page 18: دیوان حافظ

بیدار شو ای ديده که ايمن نتوان بودزين سیل دمادم که در اين منزل خواب است

معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکناغیار همی بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق ديددر آتش شوق از غم دل غرق گلب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاريمدست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحتکاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظربازبس طور عجب لزم ايام شباب است

۳۰غزل

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببستراه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جانبگشود نافه ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نوابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ريختاين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خمبا نعره های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماعبر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواستاحرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

۳۱غزل

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب استيا رب اين تاثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزايان کم رسد

Page 19: دیوان حافظ

هر دلی از حلقه ای در ذکر يارب يارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرفصد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

شهسوار من که مه آيینه دار روی اوستتاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رودر هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام میزاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زينبا سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می زندقوت جان حافظش در خنده زير لب است

آب حیوانش ز منقار بلغت می چکدزاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

۳۲غزل

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بستگشاد کار من اندر کرشمه های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاندزمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشودنسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کردولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکنکه عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصالخطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفتبه خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

۳۳غزل

Page 20: دیوان حافظ

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت استچون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خداکخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیمآخر سال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سال نیستدر حضرت کريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماستچون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوستاظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملح بردمیگوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیستاحباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يارمی داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شودبا مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

۳۴غزل

رواق منظر چشم من آشیانه توستکرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دللطیفه های عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش بادکه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علج ضعف دل ما به لب حوالت کنکه اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملزمتتولی خلصه جان خاک آستانه توست

Page 21: دیوان حافظ

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخیدر خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرين کارکه توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده بازاز اين حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آردکه شعر حافظ شیرين سخن ترانه توست

۳۵غزل

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادستمرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفريده است از هیچدقیقه ايست که هیچ آفريده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون ناینصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیستاسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولیاساس هستی من زان خراب آبادست

دل منال ز بیداد و جور يار که يارتو را نصیب همین کرد و اين از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظکز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

۳۶غزل

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادستدل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر استلیکن اين هست که اين نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیستنقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

Page 22: دیوان حافظ

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جانخاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاستاز سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سايه قد تو بر قالبم ای عیسی دمعکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبتبر در میکده ديدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيزاتحاديست که در عهد قديم افتادست

۳۷غزل

بیا که قصر امل سخت سست بنیادستبیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلم همت آنم که زير چرخ کبودز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به میخانه دوش مست و خرابسروش عالم غیبم چه مژده ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشیننشیمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیرندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت ياد گیر و در عمل آرکه اين حديث ز پیر طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از يادکه اين لطیفه عشقم ز ره روی يادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشایکه بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهادکه اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گلبنال بلبل بی دل که جای فريادست

Page 23: دیوان حافظ

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظقبول خاطر و لطف سخن خدادادست

۳۸غزل

بی مهر رخت روز مرا نور نماندستوز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردمدور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می رفت خیال تو ز چشم من و می گفتهیهات از اين گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشتاز دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزديک شد آن دم که رقیب تو بگويددور از رخت اين خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکنچون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان استگو خون جگر ريز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خندهماتم زده را داعیه سور نماندست

۳۹غزل

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر استشمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ایکت خون ما حللتر از شیر مادر است

چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواهتشخیص کرده ايم و مداوا مقرر است

از آستان پیر مغان سر چرا کشیمدولت در آن سرا و گشايش در آن در است

يک قصه بیش نیست غم عشق وين عجبکز هر زبان که می شنوم نامکرر است

Page 24: دیوان حافظ

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشتامروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

شیراز و آب رکنی و اين باد خوش نسیمعیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او استتا آب ما که منبعش ال اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی بريمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک توکش میوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

۴۰غزل

المنه ل که در میکده باز استزان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستیوان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبروز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگويیمبا دوست بگويیم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانانکوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلیرخساره محمود و کف پای اياز است

بردوخته ام ديده چو باز از همه عالمتا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیايداز قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکیناز شمع بپرسید که در سوز و گداز است

۴۱غزل

اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است

Page 25: دیوان حافظ

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتدبه عقل نوش که ايام فتنه انگیز است

در آستین مرقع پیاله پنهان کنکه همچو چشم صراحی زمانه خون ريز است

به آب ديده بشويیم خرقه ها از میکه موسم ورع و روزگار پرهیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهرکه صاف اين سر خم جمله دردی آمیز است

سپهر برشده پرويزنیست خون افشانکه ريزه اش سر کسری و تاج پرويز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظبیا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

۴۲غزل

حال دل با تو گفتنم هوس استخبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه فاشاز رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزيز و شريفبا تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه ای چنین نازکدر شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمایکه سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژهخاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعیانشعر رندانه گفتنم هوس است

۴۳غزل

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش استوقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

Page 26: دیوان حافظ

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شودآری آری طیب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کردناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشقدوست را با ناله شب های بیداران خوش است

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هستشیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است

از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوشکاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدلیستتا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

۴۴غزل

کنون که بر کف گل جام باده صاف استبه صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیرچه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی دادکه می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکشکه هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیرکه صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است

حديث مدعیان و خیال همکارانهمان حکايت زردوز و بورياباف است

خموش حافظ و اين نکته های چون زر سرخنگاه دار که قلب شهر صراف است

۴۵غزل

در اين زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه غزل است

Page 27: دیوان حافظ

جريده رو که گذرگاه عافیت تنگ استپیاله گیر که عمر عزيز بی بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بسمللت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوبجهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است

بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوانکه سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشتولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند يافت هشیارشچنین که حافظ ما مست باده ازل است

۴۶غزل

گل در بر و می در کف و معشوق به کام استسلطان جهانم به چنین روز غلم است

گو شمع میاريد در اين جمع که امشبدر مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلل است ولیکنبی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ استچشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما راهر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکرزان رو که مرا از لب شیرين تو کام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقیم استهمواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ استوز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رنديم و نظربازوان کس که چو ما نیست در اين شهر کدام است

با محتسبم عیب مگويید که او نیز

Page 28: دیوان حافظ

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانیکايام گل و ياسمن و عید صیام است

۴۷غزل

به کوی میکده هر سالکی که ره دانستدری دگر زدن انديشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسیکه سرفرازی عالم در اين کله دانست

بر آستانه میخانه هر که يافت رهیز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواندرموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلبکه شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جانچرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشممچنان گريست که ناهید ديد و مه دانست

حديث حافظ و ساغر که می زند پنهانچه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهرنمونه ای ز خم طاق بارگه دانست

۴۸غزل

صوفی از پرتو می راز نهانی دانستگوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بسکه نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتادهبجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشممحتسب نیز در اين عیش نهانی دانست

Page 29: دیوان حافظ

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديدور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقیقهر که قدر نفس باد يمانی دانست

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزیترسم اين نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهانهر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگیختز اثر تربیت آصف ثانی دانست

۴۹غزل

روضه خلد برين خلوت درويشان استمايه محتشمی خدمت درويشان است

گنج عزلت که طلسمات عجايب داردفتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفتمنظری از چمن نزهت درويشان است

آن چه زر می شود از پرتو آن قلب سیاهکیمیايیست که در صحبت درويشان است

آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشیدکبريايیست که در حشمت درويشان است

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوالبی تکلف بشنو دولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولیسببش بندگی حضرت درويشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می طلبندمظهرش آينه طلعت درويشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولیاز ازل تا به ابد فرصت درويشان است

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو راسر و زر در کنف همت درويشان است

Page 30: دیوان حافظ

گنج قارون که فرو می شود از قهر هنوزخوانده باشی که هم از غیرت درويشان است

من غلم نظر آصف عهدم کو راصورت خواجگی و سیرت درويشان است

حافظ ار آب حیات ازلی می خواهیمنبعش خاک در خلوت درويشان است

۵۰غزل

به دام زلف تو دل مبتلی خويشتن استبکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

گرت ز دست برآيد مراد خاطر مابه دست باش که خیری به جای خويشتن است

به جانت ای بت شیرين دهن که همچون شمعشبان تیره مرادم فنای خويشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبلمکن که آن گل خندان برای خويشتن است

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاجکه نافه هاش ز بند قبای خويشتن است

مرو به خانه ارباب بی مروت دهرکه گنج عافیتت در سرای خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی اوهنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

۵۱غزل

لعل سیراب به خون تشنه لب يار من استوز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان درازهر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کوشاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفاعشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش

Page 31: دیوان حافظ

فیض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خويش مرانکب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلب از لب يارم فرمودنرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموختيار شیرين سخن نادره گفتار من است

۵۲غزل

روزگاريست که سودای بتان دين من استغم اين کار نشاط دل غمگین من است

ديدن روی تو را ديده جان بین بايدوين کجا مرتبه چشم جهان بین من است

يار من باش که زيب فلک و زينت دهراز مه روی تو و اشک چو پروين من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کردخلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدايا به من ارزانی دارکاين کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروشزان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کیستکه مغیلن طريقش گل و نسرين من است

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوانکه لبش جرعه کش خسرو شیرين من است

۵۳غزل

منم که گوشه میخانه خانقاه من استدعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باکنوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالگدای خاک در دوست پادشاه من است

Page 32: دیوان حافظ

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماستجز اين خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نیرمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر اين آستان نهادم رویفراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظتو در طريق ادب باش و گو گناه من است

۵۴غزل

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون استببین که در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست میگونتز جام غم می لعلی که می خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تواگر طلوع کند طالعم همايون است

حکايت لب شیرين کلم فرهاد استشکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی استسخن بگو که کلمت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقیکه رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيزکنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینمبه اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب يار می کند حافظچو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

۵۵غزل

خم زلف تو دام کفر و دين استز کارستان او يک شمه اين است

Page 33: دیوان حافظ

جمالت معجز حسن است لیکنحديث غمزه ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان بردکه دايم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرين بادکه در عاشق کشی سحرآفرين است

عجب علمیست علم هیت عشقکه چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان بردحسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ايمنکه دل برد و کنون دربند دين است

۵۶غزل

دل سراپرده محبت اوستديده آيینه دار طلعت اوست

من که سر درنیاورم به دو کونگردنم زير بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت يارفکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجبهمه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صباپرده دار حريم حرمت اوست

بی خیالش مباد منظر چشمزان که اين گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرایز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماستهر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طربهر چه دارم ز يمن همت اوست

من و دل گر فدا شديم چه باک

Page 34: دیوان حافظ

غرض اندر میان سلمت اوست

فقر ظاهر مبین که حافظ راسینه گنجینه محبت اوست

۵۷غزل

آن سیه چرده که شیرينی عالم با اوستچشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شیرين دهنان پادشهانند ولیاو سلیمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاکلجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون استسر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را يارانچه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که اين نکته توان گفت که آن سنگین دلکشت ما را و دم عیسی مريم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارشزان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

۵۸غزل

سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست

نظیر دوست نديدم اگر چه از مه و مهرنهادم آينه ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورق های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بسبسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان راکه باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن استفدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

Page 35: دیوان حافظ

زبان ناطقه در وصف شوق نالن استچه جای کلک بريده زبان بیهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافتچرا که حال نکو در قفای فال نکوست

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس استکه داغدار ازل همچو لله خودروست

۵۹غزل

دارم امید عاطفتی از جانب دوستکردم جنايتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که اوگر چه پريوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گريستم که هر کس که برگذشتدر اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشانموی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفتاز ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشدبا زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

عمريست تا ز زلف تو بويی شنیده امزان بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بد است حال پريشان تو ولیبر بوی زلف يار پريشانیت نکوست

۶۰غزل

آن پیک نامور که رسید از ديار دوستآورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

خوش می دهد نشان جلل و جمال يارخوش می کند حکايت عز و وقار دوست

دل دادمش به مژده و خجلت همی برمزين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

Page 36: دیوان حافظ

شکر خدا که از مدد بخت کارسازبر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

سیر سپهر و دور قمر را چه اختیاردر گردشند بر حسب اختیار دوست

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زندما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبحزان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست

مايیم و آستانه عشق و سر نیازتا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باکمنت خدای را که نیم شرمسار دوست

۶۱غزل

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوستبیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانماگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد باربرای ديده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهاتمگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بید لرزان استز حسرت قد و بالی چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما رابه عالمی نفروشیم مويی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزادچو هست حافظ مسکین غلم و چاکر دوست

۶۲غزل

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوستتا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دايم همچو بلبل در قفس

Page 37: دیوان حافظ

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و منبر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشرهر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه ای از شرح شوق خود از آنکدردسر باشد نمودن بیش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتیاخاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراقترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساززان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست

۶۳غزل

روی تو کس نديد و هزارت رقیب هستدر غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نیستچون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیستهر جا که هست پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می دهندناقوس دير راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکردای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نیستهم قصه ای غريب و حديثی عجیب هست

۶۴غزل

اگر چه عرض هنر پیش يار بی ادبیستزبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسنبسوخت ديده ز حیرت که اين چه بوالعجبیست

Page 38: دیوان حافظ

در اين چمن گل بی خار کس نچید آریچراغ مصطفوی با شرار بولهبیست

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شدکه کام بخشی او را بهانه بی سببیست

به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباطمرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبیست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگرکه در نقاب زجاجی و پرده عنبیست

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجهکنون که مست خرابم صلح بی ادبیست

بیار می که چو حافظ هزارم استظهاربه گريه سحری و نیاز نیم شبیست

۶۵غزل

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیستساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمارکس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به مويیست هوش دارغمخوار خويش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضه ارمجز طرف جويبار و می خوشگوار چیست

مستور و مست هر دو چو از يک قبیله اندما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموشای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیستمعنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواستتا در میانه خواسته کردگار چیست

۶۶غزل

Page 39: دیوان حافظ

بنال بلبل اگر با منت سر ياريستکه ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوستچه جای دم زدن نافه های تاتاريست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرقکه مست جام غروريم و نام هشیاريست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیستکه زير سلسله رفتن طريق عیاريست

لطیفه ايست نهانی که عشق از او خیزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در اين کار و بار دلداريست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرندقبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

بر آستان تو مشکل توان رسید آریعروج بر فلک سروری به دشواريست

سحر کرشمه چشمت به خواب می ديدمزهی مراتب خوابی که به ز بیداريست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظکه رستگاری جاويد در کم آزاريست

۶۷غزل

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کیستجان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل و دين من استتا در آغوش که می خسبد و همخانه کیست

باده لعل لبش کز لب من دور مبادراح روح که و پیمان ده پیمانه کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتوبازپرسید خدا را که به پروانه کیست

می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشدکه دل نازک او مايل افسانه کیست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین

Page 40: دیوان حافظ

در يکتای که و گوهر يک دانه کیست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی توزير لب خنده زنان گفت که ديوانه کیست

۶۸غزل

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم سالیستحال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ اوعکس خود ديد گمان برد که مشکین خالیست

می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرشگر چه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهروه که در کار غريبان عجبت اهمالیست

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فردکه دهان تو در اين نکته خوش استدللیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کردنیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشدحافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

۶۹غزل

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیستدر رهگذر کیست که دامی ز بل نیست

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینانهمراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آينه لطف الهیستحقا که چنین است و در اين روی و ريا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشممسکین خبرش از سر و در ديده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما راشب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروزدر بزم حريفان اثر نور و صفا نیست

Page 41: دیوان حافظ

تیمار غريبان اثر ذکر جمیل استجانا مگر اين قاعده در شهر شما نیست

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آرگفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوتدر هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملمتبا هیچ دلور سپر تیر قضا نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفیجز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظفکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

۷۰غزل

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نیستدل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حرمت می بنددگر چه از خون دل ريش دمی طاهر نیست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشیطاير سدره اگر در طلبت طاير نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثارمکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسدهر که را در طلبت همت او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگززان که در روح فزايی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنمکی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتمکه پريشانی اين سلسله را آخر نیست

سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راستکیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

Page 42: دیوان حافظ

۷۱غزل

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیستدر حق ما هر چه گويد جای هیچ اکراه نیست

در طريقت هر چه پیش سالک آيد خیر اوستدر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نمايد بیدقی خواهیم راندعرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست اين سقف بلند ساده بسیارنقشزين معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت استکاين همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب ديوان ما گويی نمی داند حسابکاندر اين طغرا نشان حسبه ل نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوکبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار يک رنگان بودخودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماستور نه تشريف تو بر بالی کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دايم استور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیستعاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست

۷۲غزل

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیستآن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیارکان شحنه در وليت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می کشد

Page 43: دیوان حافظ

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان ديد چون هللهر ديده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشانچون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گريه حافظ به هیچ روحیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

۷۳غزل

روشن از پرتو رويت نظری نیست که نیستمنت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آریسر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجبخجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردیسیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنندبا صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از اين طالع شوريده برنجم ور نیبهره مند از سر کويت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرين تو ای چشمه نوشغرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در باديه عشق تو روباه شودآه از اين راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او منت خاک در توستزير صد منت او خاک دری نیست که نیست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هستور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود استدر سراپای وجودت هنری نیست که نیست

Page 44: دیوان حافظ

۷۴غزل

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نیستباده پیش آر که اسباب جهان اين همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض استغرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نیست

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکشکه چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نیست

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنارور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نیست

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داریخوش بیاسای زمانی که زمان اين همه نیست

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقیفرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نیست

زاهد ايمن مشو از بازی غیرت زنهارکه ره از صومعه تا دير مغان اين همه نیست

دردمندی من سوخته زار و نزارظاهرا حاجت تقرير و بیان اين همه نیست

نام حافظ رقم نیک پذيرفت ولیپیش رندان رقم سود و زيان اين همه نیست

۷۵غزل

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیستتاب آن زلف پريشان تو بی چیزی نیست

از لبت شیر روان بود که من می گفتماين شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست

جان درازی تو بادا که يقین می دانمدر کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

مبتليی به غم محنت و اندوه فراقای دل اين ناله و افغان تو بی چیزی نیست

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشتای گل اين چاک گريبان تو بی چیزی نیست

Page 45: دیوان حافظ

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می داردحافظ اين ديده گريان تو بی چیزی نیست

۷۶غزل

جز آستان توام در جهان پناهی نیستسر مرا بجز اين در حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازمکه تیغ ما بجز از ناله ای و آهی نیست

چرا ز کوی خرابات روی برتابمکز اين به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمربگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

غلم نرگس جماش آن سهی سرومکه از شراب غرورش به کس نگاهی نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کنکه در شريعت ما غیر از اين گناهی نیست

عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسنکه نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست

چنین که از همه سو دام راه می بینمبه از حمايت زلفش مرا پناهی نیست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مدهکه کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

۷۷غزل

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشتو اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل اين ناله و فرياد چیستگفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

يار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراضپادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوستخرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

Page 46: دیوان حافظ

کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرين قلندر خوش که در اطوار سیرذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشتشیوه جنات تجری تحتها النهار داشت

۷۸غزل

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشتبشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

يا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترمافکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يارحاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

با اين همه هر آن که نه خواری کشید از اوهر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگوانکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حريم درش نبردمسکین بريد وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعیهیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

۷۹غزل

کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشتمن و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

گدا چرا نزند لف سلطنت امروزکه خیمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

چمن حکايت ارديبهشت می گويدنه عاقل است که نسیه خريد و نقد بهشت

به می عمارت دل کن که اين جهان خراببر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

Page 47: دیوان حافظ

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهدچو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

مکن به نامه سیاهی ملمت من مستکه آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

قدم دريغ مدار از جنازه حافظکه گر چه غرق گناه است می رود به بهشت

۸۰غزل

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشهر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب يارند چه هشیار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده هامدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بسپدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامیيک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

۸۱غزل

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

گل بخنديد که از راست نرنجیم ولیهیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعلای بسا در که به نوک مژه ات بايد سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسدهر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

Page 48: دیوان حافظ

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوازلف سنبل به نسیم سحری می آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کوگفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آيد به زبانساقیا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداختچه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

۸۲غزل

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفتآيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بینکس واقف ما نیست که از ديده چه ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوشآن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشممسیلب سرشک آمد و طوفان بل رفت

از پای فتاديم چو آمد غم هجراندر درد بمرديم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافتعمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاستدر سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا ديدهیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نهزان پیش که گويند که از دار فنا رفت

۸۳غزل

گر ز دست زلف مشکینت خطايی رفت رفتور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

Page 49: دیوان حافظ

جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بیارهر کدورت را که بینی چون صفايی رفت رفت

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دارگر مللی بود بود و گر خطايی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد بردور میان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

از سخن چینان مللت ها پديد آمد ولیگر میان همنشینان ناسزايی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاهپای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

۸۴غزل

ساقی بیار باده که ماه صیام رفتدرده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزيز رفت بیا تا قضا کنیمعمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودیدر عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسددر مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسیدتا بويی از نسیم می اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلمت نبرد راهرند از ره نیاز به دارالسلم رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شدقلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عودمی ده که عمر در سر سودای خام رفت

ديگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافتگمگشته ای که باده نابش به کام رفت

۸۵غزل

Page 50: دیوان حافظ

شربتی از لب لعلش نچشیديم و برفتروی مه پیکر او سیر نديديم و برفت

گويی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بودبار بربست و به گردش نرسیديم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديموز پی اش سوره اخلص دمیديم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کردديدی آخر که چنین عشوه خريديم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکندر گلستان وصالش نچمیديم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديمکای دريغا به وداعش نرسیديم و برفت

۸۶غزل

ساقی بیا که يار ز رخ پرده برگرفتکار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروختوين پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفتوان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرين دلفريبگويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بودعیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می فروختچون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زين قصه هفت گنبد افلک پرصداستکوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بختتعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

۸۷غزل

Page 51: دیوان حافظ

حسنت به اتفاق ملحت جهان گرفتآری به اتفاق جهان می توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمعشکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زين آتش نهفته که در سینه من استخورشید شعله ايست که در آسمان گرفت

می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوستاز غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می شدمدوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوختکتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشانزين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بديداز غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقايق نوشته اندکان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکدحاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

۸۸غزل

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفتفراق يار نه آن می کند که بتوان گفت

حديث هول قیامت که گفت واعظ شهرکنايتیست که از روزگار هجران گفت

نشان يار سفرکرده از که پرسم بازکه هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسلبه ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقیبکه دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید

Page 52: دیوان حافظ

که تخم خوشدلی اين است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رودکه اين سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مروتو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبلقبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از انديشه تو آمد بازمن اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت

۸۹غزل

يا رب سببی ساز که يارم به سلمتبازآيد و برهاندم از بند ملمت

خاک ره آن يار سفرکرده بیاريدتا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فرياد که از شش جهتم راه ببستندآن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کنفردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقرير و بیان دم زنی از عشقما با تو نداريم سخن خیر و سلمت

درويش مکن ناله ز شمشیر احباکاين طايفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقیبر می شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالمبیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظپیوسته شد اين سلسله تا روز قیامت

۹۰غزل

ای هدهد صبا به سبا می فرستمتبنگر که از کجا به کجا می فرستمت

Page 53: دیوان حافظ

حیف است طايری چو تو در خاکدان غمزين جا به آشیان وفا می فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیستمی بینمت عیان و دعا می فرستمت

هر صبح و شام قافله ای از دعای خیردر صحبت شمال و صبا می فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خرابجان عزيز خود به نوا می فرستمت

ای غايب از نظر که شدی همنشین دلمی گويمت دعا و ثنا می فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کنکیینه خدای نما می فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهندقول و غزل به ساز و نوا می فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفتبا درد صبر کن که دوا می فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توستبشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت

۹۱غزل

ای غايب از نظر به خدا می سپارمتجانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زير پای خاکباور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرويت بنما تا سحرگهیدست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلیصد گونه جادويی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیببیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته ام از ديده بر کناربر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

Page 54: دیوان حافظ

خونم بريخت و از غم عشقم خلص دادمنت پذير غمزه خنجر گذارمت

می گريم و مرادم از اين سیل اشکبارتخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دلدر پای دم به دم گهر از ديده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توستفی الجمله می کنی و فرو می گذارمت

۹۲غزل

میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمتخوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیستخوش تقاضا می کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاستگو که بخرامد که پیش سروبال میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای اوگو نگاهی کن که پیش چشم شهل میرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دواگاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دوردارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیستای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت

۹۳غزل

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمتحقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

به نوک خامه رقم کرده ای سلم مراکه کارخانه دوران مباد بی رقمت

نگويم از من بی دل به سهو کردی يادکه در حساب خرد نیست سهو بر قلمت

مرا ذلیل مگردان به شکر اين نعمت

Page 55: دیوان حافظ

که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

بیا که با سر زلفت قرار خواهم کردکه گر سرم برود برندارم از قدمت

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتیکه لله بردمد از خاک کشتگان غمت

روان تشنه ما را به جرعه ای دريابچو می دهند زلل خضر ز جام جمت

همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش بادکه جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

۹۴غزل

زان يار دلنوازم شکريست با شکايتگر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردميا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کسگويی ولی شناسان رفتند از اين وليت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جاسرها بريده بینی بی جرم و بی جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندیجانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سیاهم گم گشت راه مقصوداز گوشه ای برون آی ای کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزودزنهار از اين بیابان وين راه بی نهايت

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونميک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بستکش صد هزار منزل بیش است در بدايت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابمجور از حبیب خوشتر کز مدعی رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظقرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

Page 56: دیوان حافظ

۹۵غزل

مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسويتخرابم می کند هر دم فريب چشم جادويت

پس از چندين شکیبايی شبی يا رب توان ديدنکه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

سواد لوح بینش را عزيز از بهر آن دارمکه جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندويت

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بیارايیصبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازیبرافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصلمن از افسون چشمت مست و او از بوی گیسويت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبینیايد هیچ در چشمش بجز خاک سر کويت

۹۶غزل

درد ما را نیست درمان الغیاثهجر ما را نیست پايان الغیاث

دين و دل بردند و قصد جان کنندالغیاث از جور خوبان الغیاث

در بهای بوسه ای جانی طلبمی کنند اين دلستانان الغیاث

خون ما خوردند اين کافردلنای مسلمانان چه درمان الغیاث

همچو حافظ روز و شب بی خويشتنگشته ام سوزان و گريان الغیاث

۹۷غزل

تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاجسزد اگر همه دلبران دهندت باج

Page 57: دیوان حافظ

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبشبه چین زلف تو ماچین و هند داده خراج

بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روزسواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج

دهان شهد تو داده رواج آب خضرلب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از اين مرض به حقیقت شفا نخواهم يافتکه از تو درد دل ای جان نمی رسد به علج

چرا همی شکنی جان من ز سنگ دلیدل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج

لب تو خضر و دهان تو آب حیوان استقد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهیکمینه ذره خاک در تو بودی کاج

۹۸غزل

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباحصلح ما همه آن است کان تو راست صلح

سواد زلف سیاه تو جاعل الظلماتبیاض روی چو ماه تو فالق الصباح

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلصاز آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روانکه آشنا نکند در میان آن ملح

لب چو آب حیات تو هست قوت جانوجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاریگرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقانهمیشه تا که بود متصل مسا و صباح

صلح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلح

Page 58: دیوان حافظ

۹۹غزل دل من در هوای روی فرخ

بود آشفته همچون موی فرخ

بجز هندوی زلفش هیچ کس نیستکه برخوردار شد از روی فرخ

سیاهی نیکبخت است آن که دايمبود همراز و هم زانوی فرخ

شود چون بید لرزان سرو آزاداگر بیند قد دلجوی فرخ

بده ساقی شراب ارغوانیبه ياد نرگس جادوی فرخ

دوتا شد قامتم همچون کمانیز غم پیوسته چون ابروی فرخ

نسیم مشک تاتاری خجل کردشمیم زلف عنبربوی فرخ

اگر میل دل هر کس به جايستبود میل دل من سوی فرخ

غلم همت آنم که باشدچو حافظ بنده و هندوی فرخ

۱۰۰غزل

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر بادگفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگگفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دستاز بهر اين معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچدر معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان مللت استکوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

۱۰۱غزل

Page 59: دیوان حافظ

شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیادزديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکنکه فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلب زمانه عجب مدار که چرخاز اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبشز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتندکه واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شیرين هنوز می بینمکه لله می دمد از خون ديده فرهاد

مگر که لله بدانست بی وفايی دهرکه تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شويممگر رسیم به گنجی در اين خراب آباد

نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفرنسیم باد مصل و آب رکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگکه بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد

۱۰۲غزل

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد بادمن نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همراز خود کنمهر شام برق لمع و هر بامداد باد

در چین طره تو دل بی حفاظ منهرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

امروز قدر پند عزيزان شناختميا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمنبند قبای غنچه گل می گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعیف من

Page 60: دیوان حافظ

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نیک تو کامت برآوردجان ها فدای مردم نیکونهاد باد

۱۰۳غزل

روز وصل دوستداران ياد بادياد باد آن روزگاران ياد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشتبانگ نوش شادخواران ياد باد

گر چه ياران فارغند از ياد مناز من ايشان را هزاران ياد باد

مبتل گشتم در اين بند و بلکوشش آن حق گزاران ياد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدامزنده رود باغ کاران ياد باد

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماندای دريغا رازداران ياد باد

۱۰۴غزل

جمالت آفتاب هر نظر بادز خوبی روی خوبت خوبتر باد

همای زلف شاهین شهپرت رادل شاهان عالم زير پر باد

کسی کو بسته زلفت نباشدچو زلفت درهم و زير و زبر باد

دلی کو عاشق رويت نباشدهمیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه ات ناوک فشانددل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرينت بوسه بخشدمذاق جان من ز او پرشکر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقیتو را هر ساعتی حسنی دگر باد

Page 61: دیوان حافظ

به جان مشتاق روی توست حافظتو را در حال مشتاقان نظر باد

۱۰۵غزل

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش بادور نه انديشه اين کار فراموشش باد

آن که يک جرعه می از دست تواند دادندست با شاهد مقصود در آغوشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفتآفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

شاه ترکان سخن مدعیان می شنودشرمی از مظلمه خون سیاووشش باد

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفتجان فدای شکرين پسته خاموشش باد

چشمم از آينه داران خط و خالش گشتلبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش کن مردم دارشخون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

به غلمی تو مشهور جهان شد حافظحلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

۱۰۶غزل

تنت به ناز طبیبان نیازمند مبادوجود نازکت آزرده گزند مباد

سلمت همه آفاق در سلمت توستبه هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توستکه ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايیرهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازدمجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

Page 62: دیوان حافظ

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیندبر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جویکه حاجتت به علج گلب و قند مباد

۱۰۷غزل

حسن تو همیشه در فزون بادرويت همه ساله لله گون باد

اندر سر ما خیال عشقتهر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآيددر خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشدچون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربايیدر کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غم توبی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالمپیش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالیاز حلقه وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظدور از لب مردمان دون باد

۱۰۸غزل

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو بادساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توستديده فتح ابد عاشق جولن تو باد

ای که انشا عطارد صفت شوکت توستعقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

Page 63: دیوان حافظ

غیرت خلد برين ساحت بستان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جمادهر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

۱۰۹غزل

دير است که دلدار پیامی نفرستادننوشت سلمی و کلمی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سوارانپیکی ندوانید و سلمی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیدهآهوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دستو از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمستدانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لف کرامات و مقاماتهیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشدگر شاه پیامی به غلمی نفرستاد

۱۱۰غزل

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتادوان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیرای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشمچون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بودهر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآوردبس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

بس تجربه کرديم در اين دير مکافاتبا دردکشان هر که درافتاد برافتاد

Page 64: دیوان حافظ

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگرددبا طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بودبس طرفه حريفیست کش اکنون به سر افتاد

۱۱۱غزل

عکس روی تو چو در آينه جام افتادعارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرداين همه نقش در آيینه اوهام افتاد

اين همه عکس می و نقش نگارين که نموديک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببريدکز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادماينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگارهر که در دايره گردش ايام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخآه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینیکار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زير شمشیر غمش رقص کنان بايد رفتکان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر استاين گدا بین که چه شايسته انعام افتاد

صوفیان جمله حريفند و نظرباز ولیزين میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

۱۱۲غزل

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين دادصبر و آرام تواند به من مسکین داد

Page 65: دیوان حافظ

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموختهم تواند کرمش داد من غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدمکه عنان دل شیدا به لب شیرين داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیستآن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکنهر که پیوست بدو عمر خودش کاوين داد

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جویخاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شداز فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

۱۱۳غزل

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی دادکه تاب من به جهان طره فلنی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضادرش ببست و کلیدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیببه مومیايی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوشکه دست دادش و ياری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصیحتگوشراب و شاهد شیرين که را زيانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفتدريغ حافظ مسکین من چه جانی داد

۱۱۴غزل

همای اوج سعادت به دام ما افتداگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلهاگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

Page 66: دیوان حافظ

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بارکی اتفاق مجال سلم ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می بستمکه قطره ای ز زللش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مسازکز اين شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از اين در مرو بزن فالیبود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظنسیم گلشن جان در مشام ما افتد

۱۱۵غزل

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم استخدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سالچو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفتبفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در اين باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظنشیند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

۱۱۶غزل

کسی که حسن و خط دوست در نظر داردمحقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعتنهاده ايم مگر او به تیغ بردارد

Page 67: دیوان حافظ

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانهکه زير تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که اوچو آستانه بدين در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده نابکه بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست اين نه بس که تو رادمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهادبه عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد بردچو لله داغ هوايی که بر جگر دارد

۱۱۷غزل

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ داردکه چو سرو پايبند است و چو لله داغ دارد

سر ما فرونیايد به کمان ابروی کسکه درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دمتو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که للهبه نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدنمگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگريیمکه بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريمطرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظکه نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

۱۱۸غزل

Page 68: دیوان حافظ

آن کس که به دست جام داردسلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حیات از او يافتدر میکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذارکاين رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقواتا يار سر کدام دارد

بیرون ز لب تو ساقیا نیستدر دور کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه های مستیاز چشم خوشت به وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم راورديست که صبح و شام دارد

بر سینه ريش دردمندانلعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جانحسن تو دو صد غلم دارد

۱۱۹غزل

دلی که غیب نمای است و جام جم داردز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدايان مده خزينه دلبه دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزانغلم همت سروم که اين قدم دارد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مستنهد به پای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدارکه عقل کل به صدت عیب متهم دارد

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوانکدام محرم دل ره در اين حرم دارد

دلم که لف تجرد زدی کنون صد شغل

Page 69: دیوان حافظ

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداریکه جلوه نظر و شیوه کرم دارد

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بستکه ما صمد طلبیديم و او صنم دارد

۱۲۰غزل

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان داردبهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش يا رببقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصودندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می بینمکمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاقبه غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنوکه از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبلکه بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلسکه می با ديگری خورده ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کنکه آفت هاست در تاخیر و طالب را زيان دارد

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم رابدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ايمن کن اگر امید آن داریکه از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

چه عذر بخت خود گويم که آن عیار شهرآشوببه تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

۱۲۱غزل

Page 70: دیوان حافظ

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنین داردسعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

حريم عشق را درگه بسی بالتر از عقل استکسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

دهان تنگ شیرينش مگر ملک سلیمان استکه نقش خاتم لعلش جهان زير نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اينش هستبنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان راکه صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد

چو بر روی زمین باشی توانايی غنیمت دانکه دوران ناتوانی ها بسی زير زمین دارد

بلگردان جان و تن دعای مستمندان استکه بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبانکه صد جمشید و کیخسرو غلم کمترين دارد

و گر گويد نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلسبگويیدش که سلطانی گدايی همنشین دارد

۱۲۲غزل

هر آن که جانب اهل خدا نگه داردخداش در همه حال از بل نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوستکه آشنا سخن آشنا نگه دارد

دل معاش چنان کن که گر بلغزد پایفرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیماننگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینیز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفتز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

Page 71: دیوان حافظ

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياریکه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظبه يادگار نسیم صبا نگه دارد

۱۲۳غزل

مطرب عشق عجب ساز و نوايی داردنقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالیکه خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زورخوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

محترم دار دلم کاين مگس قندپرستتا هواخواه تو شد فر همايی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حالپادشاهی که به همسايه گدايی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتنددرد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشقهر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرستشادی روی کسی خور که صفايی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندو از زبان تو تمنای دعايی دارد

۱۲۴غزل

آن که از سنبل او غالیه تابی داردباز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می گذری همچون بادچه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشید نمايش ز پس پرده زلفآفتابیست که در پیش سحابی دارد

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

Page 72: دیوان حافظ

تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا می ريزدفرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

آب حیوان اگر اين است که دارد لب دوستروشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگرترک مست است مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سالای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظریچشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

۱۲۵غزل

شاهد آن نیست که مويی و میانی داردبنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولیخوبی آن است و لطافت که فلنی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دريابکه به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جانه سواريست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردیآری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازیبرده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به يقین محرم رازهر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملفهر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرایهر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروشکلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

Page 73: دیوان حافظ

۱۲۶غزل

جان بی جمال جانان میل جهان نداردهر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان نديدميا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشین استدردا که اين معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادنای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرتبشنو که پند پیران هیچت زيان ندارد

ای دل طريق رندی از محتسب بیاموزمست است و در حق او کس اين گمان ندارد

احوال گنج قارون کايام داد بر باددر گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشانکان شوخ سربريده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظزيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

۱۲۷غزل

روشنی طلعت تو ماه نداردپیش تو گل رونق گیاه ندارد

گوشه ابروی توست منزل جانمخوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

تا چه کند با رخ تو دود دل منآينه دانی که تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفتچشم دريده ادب نگاه ندارد

ديدم و آن چشم دل سیه که تو داریجانب هیچ آشنا نگاه ندارد

Page 74: دیوان حافظ

رطل گرانم ده ای مريد خراباتشادی شیخی که خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشین که آن دل نازکطاقت فرياد دادخواه ندارد

گو برو و آستین به خون جگر شویهر که در اين آستانه راه ندارد

نی من تنها کشم تطاول زلفتکیست که او داغ آن سیاه ندارد

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیبکافر عشق ای صنم گناه ندارد

۱۲۸غزل

نیست در شهر نگاری که دل ما ببردبختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پیش کرمشعاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینمآه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از اواگر امروز نبرده ست که فردا ببرد

در خیال اين همه لعبت به هوس می بازمبو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آوردترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخرسامری کیست که دست از يد بیضا ببرد

جام مینايی می سد ره تنگ دلیستمنه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران استهر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يارخانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

Page 75: دیوان حافظ

۱۲۹غزل

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببردنهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگرچگونه کشتی از اين ورطه بل ببرد

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلککه کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهی کومباد کتش محرومی آب ما ببرد

دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمنکه جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

طبیب عشق منم باده ده که اين معجونفراغت آرد و انديشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفتمگر نسیم پیامی خدای را ببرد

۱۳۰غزل

سحر بلبل حکايت با صبا کردکه عشق روی گل با ما چه ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتادو از آن گلشن به خارم مبتل کرد

غلم همت آن نازنینمکه کار خیر بی روی و ريا کرد

من از بیگانگان ديگر ننالمکه با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بودور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاهیکه درد شب نشینان را دوا کرد

نقاب گل کشید و زلف سنبلگره بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغانتنعم از میان باد صبا کرد

Page 76: دیوان حافظ

بشارت بر به کوی می فروشانکه حافظ توبه از زهد ريا کرد

وفا از خواجگان شهر با منکمال دولت و دين بوالوفا کرد

۱۳۱غزل

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کردهلل عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس بردکه خاک میکده عشق را زيارت کرد

مقام اصلی ما گوشه خرابات استخداش خیر دهاد آن که اين عمارت کرد

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقلبیا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابیکسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروزنظر به دردکشان از سر حقارت کرد

به روی يار نظر کن ز ديده منت دارکه کار ديده نظر از سر بصارت کرد

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

۱۳۲غزل

به آب روشن می عارفی طهارت کردعلی الصباح که میخانه را زيارت کرد

همین که ساغر زرين خور نهان گرديدهلل عید به دور قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر دردبه آب ديده و خون جگر طهارت کرد

امام خواجه که بودش سر نماز درازبه خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

Page 77: دیوان حافظ

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوبچه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروزخبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

۱۳۳غزل

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کردبنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلهزيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیانديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساختو آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناه خدا رويمزان چه آستین کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باختعشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پديدشرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می روی بايستغره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملمت رندان که در ازلما را خدا ز زهد ريا بی نیاز کرد

۱۳۴غزل

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کردباد غیرت به صدش خار پريشان دل کرد

طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بودناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قره العین من آن میوه دل يادش بادکه چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

Page 78: دیوان حافظ

که امید کرمم همره اين محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدارچرخ فیروزه طربخانه از اين کهگل کرد

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخدر لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظچه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

۱۳۵غزل

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کردنفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می گذردبطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و ديننثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشنکه عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساختبنای عهد قديم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گلفدای نکهت گیسوی يار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظطريق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

۱۳۶غزل

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کردتکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايماين قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دستبه فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفتنسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

Page 79: دیوان حافظ

سروبالی من آن گه که درآيد به سماعچه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان ديدنکه در آيینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماستحل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکنروز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطیفتا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیستطاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

۱۳۷غزل

دل از من برد و روی از من نهان کردخدا را با که اين بازی توان کرد

شب تنهايیم در قصد جان بودخیالش لطف های بی کران کرد

چرا چون لله خونین دل نباشمکه با ما نرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جان سوزطبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر منصراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت استکه درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفتکه يار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردیکه تیر چشم آن ابروکمان کرد

۱۳۸غزل

Page 80: دیوان حافظ

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکردبه وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبولبنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلکرهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدايی که مگر در تو رسدناله ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحرآشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شايد ار پیک صبا از تو بیاموزد کارزان که چالکتر از اين حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مرادهر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراقکه بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظکه شنید اين ره دلسوز که فرياد نکرد

۱۳۹غزل

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکردصد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرددر سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

يا رب تو آن جوان دلور نگاه دارکز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفتوان شوخ ديده بین که سر از خواب برنکرد

می خواستم که میرمش اندر قدم چو شمعاو خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

جانا کدام سنگ دل بی کفايتیستکو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بريده حافظ در انجمن

Page 81: دیوان حافظ

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

۱۴۰غزل

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکردياد حريف شهر و رفیق سفر نکرد

يا بخت من طريق مروت فروگذاشتيا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنمچون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی قرار منسودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که ديد روی تو بوسید چشم منکاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمعاو خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

۱۴۱غزل

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کردچون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیختآه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق يافت ز بی مهری يارطالع بی شفقت بین که در اين کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحروه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیبنیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد اين دايره مینايیکس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوختيار ديرينه ببینید که با يار چه کرد

۱۴۲غزل

Page 82: دیوان حافظ

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کردشد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنیدتا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشقراه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرودآن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفتمرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسودعرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

۱۴۳غزل

سال ها دل طلب جام جم از ما می کردوان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون استطلب از گمشدگان لب دريا می کرد

مشکل خويش بر پیر مغان بردم دوشکو به تايید نظر حل معما می کرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دستو اندر آن آينه صد گونه تماشا می کرد

گفتم اين جام جهان بین به تو کی داد حکیمگفت آن روز که اين گنبد مینا می کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بوداو نمی ديدش و از دور خدا را می کرد

اين همه شعبده خويش که می کرد اين جاسامری پیش عصا و يد بیضا می کرد

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلندجرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرمايدديگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد

Page 83: دیوان حافظ

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیستگفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد

۱۴۴غزل

به سر جام جم آن گه نظر توانی کردکه خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهربدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايدکه خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدايی در میخانه طرفه اکسیريستگر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمیکه سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرونکجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولیغبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چاره ذوق حضور و نظم اموربه فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهیطمع مدار که کار دگر توانی کرد

دل ز نور هدايت گر آگهی يابیچو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

گر اين نصیحت شاهانه بشنوی حافظبه شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

۱۴۵غزل

چه مستیست ندانم که رو به ما آوردکه بود ساقی و اين باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیرکه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دل چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن

Page 84: دیوان حافظ

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرين به خیر و خوبی بادبنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان استکه مژده طرب از گلشن سبا آورد

علج ضعف دل ما کرشمه ساقیستبرآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مريد پیر مغانم ز من مرنج ای شیخچرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازمکه حمله بر من درويش يک قبا آورد

فلک غلمی حافظ کنون به طوع کندکه التجا به در دولت شما آورد

۱۴۶غزل

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می آورددل شوريده ما را به بو در کار می آورد

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندمکه هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

فروغ ماه می ديدم ز بام قصر او روشنکه رو از شرم آن خورشید در ديوار می آورد

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردمولی می ريخت خون و ره بدان هنجار می آورد

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گهکز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بوداگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد

عفاال چین ابرويش اگر چه ناتوانم کردبه عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد

عجب می داشتم ديشب ز حافظ جام و پیمانهولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

۱۴۷غزل

Page 85: دیوان حافظ

نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاکبدين نويد که باد سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حور بهشت را رضواندر اين جهان ز برای دل رهی آورد

همی رويم به شیراز با عنايت بختزهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کاين کله نمدبسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماهچو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رايت منصور بر فلک حافظکه التجا به جناب شهنشهی آورد

۱۴۸غزل

يارم چو قدح به دست گیردبازار بتان شکست گیرد

هر کس که بديد چشم او گفتکو محتسبی که مست گیرد

در بحر فتاده ام چو ماهیتا يار مرا به شست گیرد

در پاش فتاده ام به زاریآيا بود آن که دست گیرد

خرم دل آن که همچو حافظجامی ز می الست گیرد

۱۴۹غزل

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی گیردز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد

خدا را ای نصیحتگو حديث ساغر و می گوکه نقشی در خیال ما از اين خوشتر نمی گیرد

Page 86: دیوان حافظ

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگینکه فکری در درون ما از اين بهتر نمی گیرد

صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارندعجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی گیرد

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزیکه پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلشکه غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گويی چشم از او بردوزبرو کاين وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ استدلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد

میان گريه می خندم که چون شمع اندر اين مجلسزبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت راکه کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق استچه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد

من آن آيینه را روزی به دست آرم سکندرواراگر می گیرد اين آتش زمانی ور نمی گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويتدری ديگر نمی داند رهی ديگر نمی گیرد

بدين شعر تر شیرين ز شاهنشه عجب دارمکه سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد

۱۵۰غزل

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازدعارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنین زير خم زلف نهد دانه خالای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريفسر و دستار نداند که کدام اندازد

زاهد خام که انکار می و جام کند

Page 87: دیوان حافظ

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روزدل چون آينه در زنگ ظلم اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شبگرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشی زنهاربخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآربختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

۱۵۱غزل

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی ارزدبه می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرندزهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی ارزد

رقیبم سرزنش ها کرد کز اين به آب رخ برتابچه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج استکلهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد

چه آسان می نمود اول غم دريا به بوی سودغلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانیکه شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذرکه يک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد

۱۵۲غزل

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشتعین آتش شد از اين غیرت و بر آدم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

Page 88: دیوان حافظ

مدعی خواست که آيد به تماشاگه رازدست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عیش زدنددل غمديده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشتدست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشتکه قلم بر سر اسباب دل خرم زد

۱۵۳غزل

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زدبه دست مرحمت يارم در امیدواران زد

چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیستبرآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاستگره بگشود از ابرو و بر دل های ياران زد

من از رنگ صلح آن دم به خون دل بشستم دستکه چشم باده پیمايش صل بر هوشیاران زد

کدام آهن دلش آموخت اين آيین عیاریکز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکینخداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديمچو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرمزره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصورکه جود بی دريغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شدزمانه ساغر شادی به ياد میگساران زد

ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشیدکه چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد

Page 89: دیوان حافظ

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دلکه چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

نظر بر قرعه توفیق و يمن دولت شاه استبده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

۱۵۴غزل

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زدشعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادنگلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نمايد امابر چشم دشمنان تیر از اين کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازیجام می مغانه هم با مغان توان زد

درويش را نباشد برگ سرای سلطانمايیم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازندعشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودنسرها بدين تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد استچون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلمت زلف تو وين عجب نیستگر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآیباشد که گوی عیشی در اين جهان توان زد

۱۵۵غزل

اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزدور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری يک دم از وفاداریچو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

Page 90: دیوان حافظ

ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

من آن فريب که در نرگس تو می بینمبس آب روی که با خاک ره برآمیزد

فراز و شیب بیابان عشق دام بلستکجاست شیردلی کز بل نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده بازهزار بازی از اين طرفه تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظکه گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

۱۵۶غزل

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسدتو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اندکسی به حسن و ملحت به يار ما نرسد

به حق صحبت ديرين که هیچ محرم رازبه يار يک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکیبه دلپذيری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کانات آرنديکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دريغ قافله عمر کان چنان رفتندکه گردشان به هوای ديار ما نرسد

دل ز رنج حسودان مرنج و واثق باشکه بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس راغبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه اوبه سمع پادشه کامگار ما نرسد

۱۵۷غزل

هر که را با خط سبزت سر سودا باشدپای از اين دايره بیرون ننهد تا باشد

Page 91: دیوان حافظ

من چو از خاک لحد لله صفت برخیزمداغ سودای توام سر سويدا باشد

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخرکز غمت ديده مردم همه دريا باشد

از بن هر مژه ام آب روان است بیااگرت میل لب جوی و تماشا باشد

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآکه دگرباره ملقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر بادکاندر اين سايه قرار دل شیدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آریسرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

۱۵۸غزل

من و انکار شراب اين چه حکايت باشدغالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

تا به غايت ره میخانه نمی دانستمور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیازتا تو را خود ز میان با که عنايت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور استعشق کاريست که موقوف هدايت باشد

من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگاين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاندپیر ما هر چه کند عین عنايت باشد

دوش از اين غصه نخفتم که رفیقی می گفتحافظ ار مست بود جای شکايت باشد

۱۵۹غزل

نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

Page 92: دیوان حافظ

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدیشامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آيد به میانتا سیه روی شود هر که در او غش باشد

خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آبای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقی شیوه رندان بلکش باشد

غم دنیی دنی چند خوری باده بخورحیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروشگر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

۱۶۰غزل

خوش است خلوت اگر يار يار من باشدنه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانمکه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا که در حريم وصالرقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سايه شرف هرگزدر آن ديار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دلتوان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی رود آریغريب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظچو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

۱۶۱غزل

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزين باشديک نکته از اين معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار

Page 93: دیوان حافظ

صد ملک سلیمانم در زير نگین باشد

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دلشايد که چو وابینی خیر تو در اين باشد

هر کو نکند فهمی زين کلک خیال انگیزنقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر يک به کسی دادنددر دايره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلب و گل حکم ازلی اين بودکاين شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطرکاين سابقه پیشین تا روز پسین باشد

۱۶۲غزل

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشدکه در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی درياب و در يابکه دايم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و می خور در گلستانکه گل تا هفته ديگر نباشد

ايا پرلعل کرده جام زرينببخشا بر کسی کش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانه ماشرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مايیکه علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاهدی بندکه حسنش بسته زيور نباشد

شرابی بی خمارم بخش يا ربکه با وی هیچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اويسماگر چه يادش از چاکر نباشد

به تاج عالم آرايش که خورشیدچنین زيبنده افسر نباشد

Page 94: دیوان حافظ

کسی گیرد خطا بر نظم حافظکه هیچش لطف در گوهر نباشد

۱۶۳غزل

گل بی رخ يار خوش نباشدبی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستانبی لله عذار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گلبی صوت هزار خوش نباشد

با يار شکرلب گل اندامبی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بنددجز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظاز بهر نثار خوش نباشد

۱۶۴غزل

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شدعالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد دادچشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشید از غم هجران بلبلتا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیرمجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنیمايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشیداز نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنیمت شمريدش صحبتکه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

Page 95: دیوان حافظ

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرودچند گويی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجودقدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

۱۶۵غزل

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شدقضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشتمگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودندهر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخشکه ساز شرع از اين افسانه بی قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزمکنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقیدل کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سینه حافظکه زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

۱۶۶غزل

روز هجران و شب فرقت يار آخر شدزدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمودعاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گلنخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیبگو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پريشانی شب های دراز و غم دلهمه در سايه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ايام هنوز

Page 96: دیوان حافظ

قصه غصه که در دولت يار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی بادکه به تدبیر تو تشويش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ راشکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد

۱۶۷غزل

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شددل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتبه غمزه مسله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبافدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوستگدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندربه جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمورکه طاق ابروی يار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خداکه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمودکه علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

چو زر عزيز وجود است نظم من آریقبول دولتیان کیمیای اين مس شد

ز راه میکده ياران عنان بگردانیدچرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

۱۶۸غزل

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشدبسوختیم در اين آرزوی خام و نشد

به لبه گفت شبی میر مجلس تو شومشدم به رغبت خويشش کمین غلم و نشد

Page 97: دیوان حافظ

پیام داد که خواهم نشست با رندانبشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می طپد کبوتر دلکه ديد در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعلچه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدمکه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصودشدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضوربسی شدم به گدايی بر کرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکردر آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

۱۶۹غزل

ياری اندر کس نمی بینیم ياران را چه شددوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاستخون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی گويد که ياری داشت حق دوستیحق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال هاستتابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديارمهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اندکس به میدان در نمی آيد سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاستعندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوختکس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

Page 98: دیوان حافظ

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموشاز که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

۱۷۰غزل

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شداز سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکستباز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خوابباز به پیرانه سر عاشق و ديوانه شد

مغبچه ای می گذشت راه زن دين و دلدر پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوختچهره خندان شمع آفت پروانه شد

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشتقطره باران ما گوهر يک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگریحلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاستدل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

۱۷۱غزل

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمدکز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب ديده گل کنويرانسرای دل را گاه عمارت آمد

اين شرح بی نهايت کز زلف يار گفتندحرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلودکان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد

امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبانکان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

Page 99: دیوان حافظ

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دارکان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواهکان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

درياست مجلس او درياب وقت و در يابهان ای زيان رسیده وقت تجارت آمد

۱۷۲غزل

عشق تو نهال حیرت آمدوصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کخرهم بر سر حال حیرت آمد

يک دل بنما که در ره اوبر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصلآن جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردمآواز سال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزتآن را که جلل حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظدر عشق نهال حیرت آمد

۱۷۳غزل

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمدحالتی رفت که محراب به فرياد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدارکان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدندموسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنومشادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

Page 100: دیوان حافظ

ای عروس هنر از بخت شکايت منماحجله حسن بیارای که داماد آمد

دلفريبان نباتی همه زيور بستنددلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زير بارند درختان که تعلق دارندای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوانتا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

۱۷۴غزل

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمدهدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی بازکه سلیمان گل از باد هوا بازآمد

عارفی کو که کند فهم زبان سوسنتا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به منکان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

لله بوی می نوشین بشنید از دم صبحداغ دل بود به امید دوا بازآمد

چشم من در ره اين قافله راه بماندتا به گوش دلم آواز درا بازآمد

گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکستلطف او بین که به لطف از در ما بازآمد

۱۷۵غزل

صبا به تهنیت پیر می فروش آمدکه موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشایدرخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لله چنان برفروخت باد بهارکه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

Page 101: دیوان حافظ

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوشکه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموعبه حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزادچه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انسسر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می رود حافظمگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

۱۷۶غزل

سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت برخیز که آن خسرو شیرين آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرامتا ببینی که نگارت به چه آيین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشایکه ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گريه آبی به رخ سوختگان بازآوردناله فريادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويستای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوستکه به کام دل ما آن بشد و اين آمد

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهارگريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبلعنبرافشان به تماشای رياحین آمد

۱۷۷غزل

نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آينه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

Page 102: دیوان حافظ

کله داری و آيین سروری داند

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکنکه دوست خود روش بنده پروری داند

غلم همت آن رند عافیت سوزمکه در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزیوگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل ديوانه و ندانستمکه آدمی بچه ای شیوه پری داند

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاستنه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مراکه قدر گوهر يک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شدجهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاهکه لطف طبع و سخن گفتن دری داند

۱۷۸غزل

هر که شد محرم دل در حرم يار بماندوان که اين کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکنشکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رختدلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از ياد ببردقصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديمآب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفتجاودان کس نشنیديم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگسشیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

Page 103: دیوان حافظ

از صدای سخن عشق نديدم خوشتريادگاری که در اين گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشیدخرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شدکه حديثش همه جا در در و ديوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزیشد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

۱۷۹غزل

رسید مژده که ايام غم نخواهد ماندچنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاکسار شدمرقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه راکسی مقیم حريم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکايت ز نقش نیک و بد استچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند اين بودکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانهکه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود به دست آورکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدين رواق زبرجد نوشته اند به زرکه جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظکه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

۱۸۰غزل

ای پسته تو خنده زده بر حديث قندمشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

Page 104: دیوان حافظ

طوبی ز قامت تو نیارد که دم زندزين قصه بگذرم که سخن می شود بلند

خواهی که برنخیزدت از ديده رود خوندل در وفای صحبت رود کسان مبند

گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنیما نیستیم معتقد شیخ خودپسند

ز آشفتگی حال من آگاه کی شودآن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاستتا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

جايی که يار ما به شکرخنده دم زندای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنیدانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند

۱۸۱غزل

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلندکه به بالی چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشاکه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

هیچ رويی نشود آينه حجله بختمگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باشصبر از اين بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیادشرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از اين در نتوانم برخاستاز کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظزان که ديوانه همان به که بود اندر بند

۱۸۲غزل

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند

Page 105: دیوان حافظ

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسیدهم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقابفرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علج دل ماستبوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلمت بگذرتا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگونفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدايان خرابات خدا يار شماستچشم انعام مداريد ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خويشکه مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوختکامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

۱۸۳غزل

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندواندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردندباده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روی من و آينه وصف جمالکه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجبمستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت دادکه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم می ريزداجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

Page 106: دیوان حافظ

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بودکه ز بند غم ايام نجاتم دادند

۱۸۴غزل

دوش ديدم که مليک در میخانه زدندگل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوتبا من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشیدقرعه کار به نام من ديوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهچون نديدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر ايزد که میان من و او صلح افتادصوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمعآتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقابتا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

۱۸۵غزل

نقدها را بود آيا که عیاری گیرندتا همه صومعه داران پی کاری گیرند

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کاربگذارند و خم طره ياری گیرند

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقیگر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروشکه در اين خیل حصاری به سواری گیرند

يا رب اين بچه ترکان چه دلیرند به خونکه به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشدخاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

Page 107: دیوان حافظ

حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیستزين میان گر بتوان به که کناری گیرند

۱۸۶غزل

گر می فروش حاجت رندان روا کندايزد گنه ببخشد و دفع بل کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گداغیرت نیاورد که جهان پربل کند

حقا کز اين غمان برسد مژده امانگر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آيد و گر راحت ای حکیمنسبت مکن به غیر که اين ها خدا کند

در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیستفهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمردوان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

ما را که درد عشق و بلی خمار کشتيا وصل دوست يا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوختعیسی دمی کجاست که احیای ما کند

۱۸۷غزل

دل بسوز که سوز تو کارها بکندنیاز نیم شبی دفع صد بل بکند

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکشکه يک کرشمه تلفی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارندهر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیکچو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

Page 108: دیوان حافظ

به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبردمگر دللت اين دولتش صبا بکند

۱۸۸غزل

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کندکه اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناهکه هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بویکه خاک میکده ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلم غمزه ساقیکه اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل استمباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

شبان وادی ايمن گهی رسد به مرادکه چند سال به جان خدمت شعیب کند

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظچو ياد وقت زمان شباب و شیب کند

۱۸۹غزل

طاير دولت اگر باز گذاری بکنديار بازآيد و با وصل قراری بکند

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماندبخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره منهاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصه مامگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده ام باز نظر را به تذروی پروازبازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفیمردی از خويش برون آيد و کاری بکند

Page 109: دیوان حافظ

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده ایجرعه ای درکشد و دفع خماری بکند

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقیببود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزیگذری بر سرت از گوشه کناری بکند

۱۹۰غزل

کلک مشکین تو روزی که ز ما ياد کندببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

قاصد منزل سلمی که سلمت بادشچه شود گر به سلمی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهندگر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

يا رب اندر دل آن خسرو شیرين اندازکه به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهدقدر يک ساعته عمری که در او داد کند

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم بردتا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیستفکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبرديم به مقصود خود اندر شیرازخرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

۱۹۱غزل

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کندبر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام ویوان گه به يک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از اونومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

Page 110: دیوان حافظ

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده امگفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بواز مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی نشان مشکل بود ياری چنانسلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستماز بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مددتا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ اوکان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

۱۹۲غزل

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کندهمدم گل نمی شود ياد سمن نمی کند

دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوسگفت که اين سیاه کج گوش به من نمی کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف اوزان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند

پیش کمان ابرويش لبه همی کنم ولیگوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجبکز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند

چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکنوه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی کند

دل به امید روی او همدم جان نمی شودجان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند

ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهدکیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابربی مدد سرشک من در عدن نمی کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

Page 111: دیوان حافظ

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند

۱۹۳غزل

در نظربازی ما بی خبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگر ايشان دانند

عاقلن نقطه پرگار وجودند ولیعشق داند که در اين دايره سرگردانند

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نیستماه و خورشید همین آينه می گردانند

عهد ما با لب شیرين دهنان بست خداما همه بنده و اين قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داريمآه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسدکه در آن آينه صاحب نظران حیرانند

لف عشق و گله از يار زهی لف دروغعشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کارور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو بادعقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شدديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگانبعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

۱۹۴غزل

سمن بويان غبار غم چو بنشینند بنشانندپری رويان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندندز زلف عنبرين جان ها چو بگشايند بفشانند

به عمری يک نفس با ما چو بنشینند برخیزندنهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

Page 112: دیوان حافظ

سرشک گوشه گیران را چو دريابند در يابندرخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارندز رويم راز پنهانی چو می بینند می خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پنداردز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارندبدين درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرندکه با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

۱۹۵غزل

غلم نرگس مست تو تاجدارانندخراب باده لعل تو هوشیارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غمازو گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگرکه از يمین و يسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببینکه از تطاول زلفت چه بی قرارانند

نصیب ماست بهشت ای خداشناس بروکه مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بسکه عندلیب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که منپیاده می روم و همرهان سوارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کنمرو به صومعه کان جا سیاه کارانند

خلص حافظ از آن زلف تابدار مبادکه بستگان کمند تو رستگارانند

۱۹۶غزل

Page 113: دیوان حافظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندآيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعیباشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشدهر کس حکايتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديستآن به که کار خود به عنايت رها کنند

بی معرفت مباش که در من يزيد عشقاهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می رودتا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدارصاحب دلن حکايت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاببهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

پیراهنی که آيد از او بوی يوسفمترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضوراوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمانخیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی شودشاهان کم التفات به حال گدا کنند

۱۹۷غزل

شاهدان گر دلبری زين سان کنندزاهدان را رخنه در ايمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفدگلرخانش ديده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گويی ببرپیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

Page 114: دیوان حافظ

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پیش چشمم کمتر است از قطره ایاين حکايت ها که از طوفان کنند

يار ما چون گیرد آغاز سماعقدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شددر کجا اين ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه ای دل کاهل رازعیش خوش در بوته هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شبتا چو صبحت آينه رخشان کنند

۱۹۸غزل

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنندگفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می کند لبتگفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راهگفت اين حکايتیست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشینگفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می برد ز دلگفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آيین مذهب استگفت اين عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سودگفتا به بوسه شکرينش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می رودگفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ استگفت اين دعا مليک هفت آسمان کنند

۱۹۹غزل

Page 115: دیوان حافظ

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می کنندچون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرستوبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می کنند

گويیا باور نمی دارند روز داوریکاين همه قلب و دغل در کار داور می کنند

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشانکاين همه ناز از غلم ترک و استر می کنند

ای گدای خانقه برجه که در دير مغانمی دهند آبی که دل ها را توانگر می کنند

حسن بی پايان او چندان که عاشق می کشدزمره ديگر به عشق از غیب سر بر می کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گویکاندر آن جا طینت آدم مخمر می کنند

صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفتقدسیان گويی که شعر حافظ از بر می کنند

۲۰۰غزل

دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنندپنهان خوريد باده که تعزير می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برندعیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوزباطل در اين خیال که اکسیر می کنند

گويند رمز عشق مگويید و مشنويدمشکل حکايتیست که تقرير می کنند

ما از برون در شده مغرور صد فريبتا خود درون پرده چه تدبیر می کنند

تشويش وقت پیر مغان می دهند بازاين سالکان نگر که چه با پیر می کنند

صد ملک دل به نیم نظر می توان خريدخوبان در اين معامله تقصیر می کنند

Page 116: دیوان حافظ

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوستقومی دگر حواله به تقدير می کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهرکاين کارخانه ايست که تغییر می کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسبچون نیک بنگری همه تزوير می کنند

۲۰۱غزل

شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهندکه زيرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاههزار شکر که ياران شهر بی گنهند

جفا نه پیشه درويشیست و راهرویبیار باده که اين سالکان نه مرد رهند

مبین حقیر گدايان عشق را کاين قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند

به هوش باش که هنگام باد استغناهزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند

مکن که کوکبه دلبری شکسته شودچو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

غلم همت دردی کشان يک رنگمنه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادبکه سالکان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است همتی حافظکه عاشقان ره بی همتان به خود ندهند

۲۰۲غزل

بود آيا که در میکده ها بگشايندگره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستنددل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

Page 117: دیوان حافظ

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسیدتا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گیسوی چنگ ببريد به مرگ می نابتا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند

در میخانه ببستند خدايا مپسندکه در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه که داری تو ببینی فرداکه چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

۲۰۳غزل

سال ها دفتر ما در گرو صهبا بودرونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستانهر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشويید به میکه فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دلکاين کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می کردو اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می پرداختکه حکیمان جهان را مژه خون پال بود

می شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جویبر سرم سايه آن سرو سهی بال بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشانرخصت خبث نداد ار نه حکايت ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشدکاين معامل به همه عیب نهان بینا بود

۲۰۴غزل

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بودرقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

Page 118: دیوان حافظ

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشتمعجز عیسويت در لب شکرخا بود

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انسجز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن که رخت شمع طرب می افروختوين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادبآن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدیدر میان من و لعل تو حکايت ها بود

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستیدر رکابش مه نو پیک جهان پیما بود

ياد باد آن که خرابات نشین بودم و مستوآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

ياد باد آن که به اصلح شما می شد راستنظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

۲۰۵غزل

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بودسر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش استبر همانیم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواهکه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و توراز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروزتا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحدتا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کردزلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

Page 119: دیوان حافظ

۲۰۶غزل

پیش از اينت بیش از اين انديشه عشاق بودمهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبانبحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از اين کاين سقف سبز و طاق مینا برکشندمنظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابددوستی و مهر بر يک عهد و يک میثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شدما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می برد و دينبحث ما در لطف طبع و خوبی اخلق بود

بر در شاهم گدايی نکته ای در کار کردگفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بداردستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکنسرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلددفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

۲۰۷غزل

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بودديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاکبر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی می کردعشق می گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه استآه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

Page 120: دیوان حافظ

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدمخم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراقمفتی عقل در اين مسله ليعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقیخوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظکه ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

۲۰۸غزل

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبودگر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندیآن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

خیره آن ديده که آبش نبرد گريه عشقتیره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همايون طلب و سايه اوزان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکنشیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکیستنبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاههر که را نیست ادب ليق صحبت نبود

۲۰۹غزل

قتل اين خسته به شمشیر تو تقدير نبودور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

من ديوانه چو زلف تو رها می کردمهیچ ليقترم از حلقه زنجیر نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر داردکه در او آه مرا قوت تاثیر نبود

Page 121: دیوان حافظ

سر ز حسرت به در میکده ها برگردمچون شناسای تو در صومعه يک پیر نبود

نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرستخوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسمحاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمعجز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آيتی بود عذاب انده حافظ بی توکه بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

۲۱۰غزل

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بودتا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشتباز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاال صبا کز تو پیامی می دادور نه در کس نرسیديم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشتفتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلمت بودمدام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشايد دل منکه گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذرکز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود

۲۱۱غزل

دوش می آمد و رخساره برافروخته بودتا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبیجامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

Page 122: دیوان حافظ

جان عشاق سپند رخ خود می دانستو آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گر چه می گفت که زارت بکشم می ديدمکه نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين می زد و آن سنگین دلدر پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريختال ال که تلف کرد و که اندوخته بود

يار مفروش به دنیا که بسی سود نکردآن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظيا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

۲۱۲غزل

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بودو از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شبابرجعتی می خواستم لیکن طلق افتاده بود

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سیرعافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقیا جام دمادم ده که در سیر طريقهر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتابدر شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مستطاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دين شاه يحیی از کرمکار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می نوشتطاير فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

۲۱۳غزل

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

Page 123: دیوان حافظ

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشندلجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحبوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشیدهمچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زيارت دريابزان که بیچاره همان دل نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می داریهمچنان در لب لعل تو عیان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزندسال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشمکه بر اين چشمه همان آب روان است که بود

۲۱۴غزل

ديدم به خواب خوش که به دستم پیاله بودتعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشیديم و عاقبتتدبیر ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می خواستم ز بختدر چین زلف آن بت مشکین کلله بود

از دست برده بود خمار غمم سحردولت مساعد آمد و می در پیاله بود

بر آستان میکده خون می خورم مدامروزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچیددر رهگذار باد نگهبان لله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبحآن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاهيک بیت از اين قصیده به از صد رساله بود

Page 124: دیوان حافظ

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیرپیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

۲۱۵غزل

به کوی میکده يا رب سحر چه مشغله بودکه جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنیستبه ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می رفتورای مدرسه و قال و قیل مسله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولیز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قیاس کردم و آن چشم جادوانه مستهزار ساحر چون سامريش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کنبه خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوشمیان ماه و رخ يار من مقابله بود

دهان يار که درمان درد حافظ داشتفغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

۲۱۶غزل

آن يار کز او خانه ما جای پری بودسر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويشبیچاره ندانست که يارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتادتا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او رابا حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربردآری چه کنم دولت دور قمری بود

Page 125: دیوان حافظ

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او رادر مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفتباقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرينافسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل رابا باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظاز يمن دعای شب و ورد سحری بود

۲۱۷غزل

مسلمانان مرا وقتی دلی بودکه با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می افتادم از غمبه تدبیرش امید ساحلی بود

دلی همدرد و ياری مصلحت بینکه استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضايع شد اندر کوی جانانچه دامنگیر يا رب منزلی بود

هنر بی عیب حرمان نیست لیکنز من محرومتر کی سالی بود

بر اين جان پريشان رحمت آريدکه وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کردحديثم نکته هر محفلی بود

مگو ديگر که حافظ نکته دان استکه ما ديديم و محکم جاهلی بود

۲۱۸غزل

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بودتا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

Page 126: دیوان حافظ

گفتم اين شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوشهمچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی يارم نشستزان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباشرند را آب عنب ياقوت رمانی بود

گر چه بی سامان نمايد کار ما سهلش مبینکاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدارخودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میاننستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزيزی گفت حافظ می خورد پنهان شرابای عزيز من نه عیب آن به که پنهانی بود

۲۱۹غزل

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجودبنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگکه همچو روز بقا هفته ای بود معدود

شد از خروج رياحین چو آسمان روشنزمین به اختر میمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عیسی دمشراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گلولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وارسحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

به باغ تازه کن آيین دين زردشتیکنون که لله برافروخت آتش نمرود

Page 127: دیوان حافظ

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهدوزير ملک سلیمان عماد دين محمود

بود که مجلس حافظ به يمن تربیتشهر آن چه می طلبد جمله باشدش موجود

۲۲۰غزل

از ديده خون دل همه بر روی ما رودبر روی ما ز ديده چه گويم چه ها رود

ما در درون سینه هوايی نهفته ايمبر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاکگر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه يار نهاديم روی خويشبر روی ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آب ديده و هر کس که بگذردگر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب ديده شب و روز ماجراستزان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

حافظ به کوی میکده دايم به صدق دلچون صوفیان صومعه دار از صفا رود

۲۲۱غزل

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رودور آشتی طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بیچارگان نظارهزند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند به بیداریوگر به روز شکايت کنم به خواب رود

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دلبیفتد آن که در اين راه با شتاب رود

گدايی در جانان به سلطنت مفروشکسی ز سايه اين در به آفتاب رود

Page 128: دیوان حافظ

سواد نامه موی سیاه چون طی شدبیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سرکله داريش اندر سر شراب رود

حجاب راه تويی حافظ از میان برخیزخوشا کسی که در اين راه بی حجاب رود

۲۲۲غزل

از سر کوی تو هر کو به مللت برودنرود کارش و آخر به خجالت برود

کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدابه تجمل بنشیند به جللت برود

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوستکه به جايی نرسد گر به ضللت برود

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیرحیف اوقات که يک سر به بطالت برود

ای دلیل دل گمگشته خدا را مددیکه غريب ار نبرد ره به دللت ببرد

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تستکس ندانست که آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامیبو که از لوح دلت نقش جهالت برود

۲۲۳غزل

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرودهرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنتبه جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوندتا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من استبرود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

Page 129: دیوان حافظ

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور استدرد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگرداندل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

۲۲۴غزل

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرودبه هر درش که بخوانند بی خبر نرود

طمع در آن لب شیرين نکردنم اولیولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد ديده غمديده ام به اشک مشویکه نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدارچرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دل مباش چنین هرزه گرد و هرجايیکه هیچ کار ز پیشت بدين هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مستکه آبروی شريعت بدين قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارمکه دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخلق عالمی دگریوفای عهد من از خاطرت به درنرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینمچگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفیدچو باشه در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ دهبه شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

۲۲۵غزل

ساقی حديث سرو و گل و لله می رودوين بحث با ثلثه غساله می رود

Page 130: دیوان حافظ

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافتکار اين زمان ز صنعت دلله می رود

شکرشکن شوند همه طوطیان هندزين قند پارسی که به بنگاله می رود

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعرکاين طفل يک شبه ره يک ساله می رود

آن چشم جادوانه عابدفريب بینکش کاروان سحر ز دنباله می رود

از ره مرو به عشوه دنیا که اين عجوزمکاره می نشیند و محتاله می رود

باد بهار می وزد از گلستان شاهو از ژاله باده در قدح لله می رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دينغافل مشو که کار تو از ناله می رود

۲۲۶غزل

ترسم که اشک در غم ما پرده در شودوين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبرآری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گريان و دادخواهکز دست غم خلص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روانباشد کز آن میانه يکی کارگر شود

ای جان حديث ما بر دلدار بازگولیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی منآری به يمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیبيا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن ببايد که تا کسیمقبول طبع مردم صاحب نظر شود

Page 131: دیوان حافظ

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راستسرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توستدم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

۲۲۷غزل

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشودتا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر استحیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک ببايد که شود قابل فیضور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل ديو مسلمان نشود

عشق می ورزم و امید که اين فن شريفچون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدايا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو راتا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظطالب چشمه خورشید درخشان نشود

۲۲۸غزل

گر من از باغ تو يک میوه بچینم چه شودپیش پايی به چراغ تو ببینم چه شود

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلندگر من سوخته يک دم بنشینم چه شود

آخر ای خاتم جمشید همايون آثارگر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيدمن اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است

Page 132: دیوان حافظ

ديدم از پیش که در خانه دينم چه شود

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و میتا از آنم چه به پیش آيد از اينم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفتحافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

۲۲۹غزل

بخت از دهان دوست نشانم نمی دهددولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهماينم همی ستاند و آنم نمی دهد

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نیستيا هست و پرده دار نشانم نمی دهد

زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بینکان جا مجال بادوزانم نمی دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می شدمدوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولیبدعهدی زمانه زمانم نمی دهد

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوستحافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

۲۳۰غزل

اگر به باده مشکین دلم کشد شايدکه بوی خیر ز زهد ريا نمی آيد

جهانیان همه گر منع من کنند از عشقمن آن کنم که خداوندگار فرمايد

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کريمگنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امیدکه حلقه ای ز سر زلف يار بگشايد

تو را که حسن خداداده هست و حجله بختچه حاجت است که مشاطه ات بیارايد

Page 133: دیوان حافظ

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غشکنون بجز دل خوش هیچ در نمی بايد

جمیله ايست عروس جهان ولی هش دارکه اين مخدره در عقد کس نمی آيد

به لبه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگربه يک شکر ز تو دلخسته ای بیاسايد

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسندکه بوسه تو رخ ماه را بیاليد

۲۳۱غزل

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشتگفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح داردگفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمدگفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

۲۳۲غزل

بر سر آنم که گر ز دست برآيددست به کاری زنم که غصه سر آيد

خلوت دل نیست جای صحبت اضدادديو چو بیرون رود فرشته درآيد

Page 134: دیوان حافظ

صحبت حکام ظلمت شب يلداستنور ز خورشید جوی بو که برآيد

بر در ارباب بی مروت دنیاچند نشینی که خواجه کی به درآيد

ترک گدايی مکن که گنج بیابیاز نظر ره روی که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودندتا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخرباغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نیستهر که به میخانه رفت بی خبر آيد

۲۳۳غزل

دست از طلب ندارم تا کام من برآيديا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگرکز آتش درونم دود از کفن برآيد

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانبگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانشنگرفته هیچ کامی جان از بدن برآيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانمخود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

گويند ذکر خیرش در خیل عشقبازانهر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

۲۳۴غزل

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآيدز باغ عارض ساقی هزار لله برآيد

نسیم در سر گل بشکند کلله سنبلچو از میان چمن بوی آن کلله برآيد

حکايت شب هجران نه آن حکايت حالیست

Page 135: دیوان حافظ

که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآيد

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشتکه بی مللت صد غصه يک نواله برآيد

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصودخیال باشد کاين کار بی حواله برآيد

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفانبل بگردد و کام هزارساله برآيد

نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظز خاک کالبدش صد هزار لله برآيد

۲۳۵غزل

زهی خجسته زمانی که يار بازآيدبه کام غمزدگان غمگسار بازآيد

به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشمبدان امید که آن شهسوار بازآيد

اگر نه در خم چوگان او رود سر منز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گردبدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

دلی که با سر زلفین او قراری دادگمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

چه جورها که کشیدند بلبلن از دیبه بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

ز نقش بند قضا هست امید آن حافظکه همچو سرو به دستم نگار بازآيد

۲۳۶غزل

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيدعمر بگذشته به پیرانه سرم بازآيد

دارم امید بر اين اشک چو باران که دگربرق دولت که برفت از نظرم بازآيد

آن که تاج سر من خاک کف پايش بوداز خدا می طلبم تا به سرم بازآيد

Page 136: دیوان حافظ

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيزشخصم ار بازنیايد خبرم بازآيد

گر نثار قدم يار گرامی نکنمگوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

کوس نودولتی از بام سعادت بزنمگر ببینم که مه نوسفرم بازآيد

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوحور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظهمتی تا به سلمت ز درم بازآيد

۲۳۷غزل

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آيدفغان که بخت من از خواب در نمی آيد

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويشکه آب زندگیم در نظر نمی آيد

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرمدرخت کام و مرادم به بر نمی آيد

مگر به روی دلرای يار ما ور نیبه هیچ وجه دگر کار بر نمی آيد

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديدوز آن غريب بلکش خبر نمی آيد

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعاولی چه سود يکی کارگر نمی آيد

بسم حکايت دل هست با نسیم سحرولی به بخت من امشب سحر نمی آيد

در اين خیال به سر شد زمان عمر و هنوزبلی زلف سیاهت به سر نمی آيد

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کسکنون ز حلقه زلفت به در نمی آيد

۲۳۸غزل

Page 137: دیوان حافظ

جهان بر ابروی عید از هلل وسمه کشیدهلل عید در ابروی يار بايد ديد

شکسته گشت چو پشت هلل قامت منکمان ابروی يارم چو وسمه بازکشید

مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشتکه گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بودگل وجود من آغشته گلب و نبید

بیا که با تو بگويم غم مللت دلچرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید

بهای وصل تو گر جان بود خريدارمکه جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

چو ماه روی تو در شام زلف می ديدمشبم به روی تو روشن چو روز می گرديد

به لب رسید مرا جان و برنیامد کامبه سر رسید امید و طلب به سر نرسید

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چندبخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

۲۳۹غزل

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمیدوظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاستفغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه های بهشتی چه ذوق دريابدهر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلببه راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروزکه گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببردکه با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من اين مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

Page 138: دیوان حافظ

که پیر باده فروشش به جرعه ای نخريد

بهار می گذرد دادگسترا دريابکه رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید

۲۴۰غزل

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيدوجه می می خواهم و مطرب که می گويد رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه امبار عشق و مفلسی صعب است می بايد کشید

قحط جود است آبروی خود نمی بايد فروختباده و گل از بهای خرقه می بايد خريد

گويیا خواهد گشود از دولتم کاری که دوشمن همی کردم دعا و صبح صادق می دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغاز کريمی گويیا در گوشه ای بويی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باکجامه ای در نیک نامی نیز می بايد دريد

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفتوين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشقگوشه گیران را ز آسايش طمع بايد بريد

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زداين قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید

۲۴۱غزل

معاشران ز حريف شبانه ياد آريدحقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاقبه صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقیز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

چو در میان مراد آوريد دست امیدز عهد صحبت ما در میانه ياد آريد

Page 139: دیوان حافظ

سمند دولت اگر چند سرکشیده رودز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

نمی خوريد زمانی غم وفادارانز بی وفايی دور زمانه ياد آريد

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جللز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

۲۴۲غزل

بیا که رايت منصور پادشاه رسیدنويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداختکمال عدل به فرياد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمدجهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمنقوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزيز مصر به رغم برادران غیورز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکلبگو بسوز که مهدی دين پناه رسید

صبا بگو که چه ها بر سرم در اين غم عشقز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدين اسیر فراقهمان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبولز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

۲۴۳غزل

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنیداز يار آشنا سخن آشنا شنید

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکنکاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنید

Page 140: دیوان حافظ

خوش می کنم به باده مشکین مشام جانکز دلق پوش صومعه بوی ريا شنید

سر خدا که عارف سالک به کس نگفتدر حیرتم که باده فروش از کجا شنید

يا رب کجاست محرم رازی که يک زماندل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید

اينش سزا نبود دل حق گزار منکز غمگسار خود سخن ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شداز گلشن زمانه که بوی وفا شنید

ساقی بیا که عشق ندا می کند بلندکان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زير خرقه نه امروز می خوريمصد بار پیر میکده اين ماجرا شنید

ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیمبس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنید

پند حکیم محض صواب است و عین خیرفرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بسدربند آن مباش که نشنید يا شنید

۲۴۴غزل

معاشران گره از زلف يار باز کنیدشبی خوش است بدين قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعندو ان يکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می گويندکه گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندردگر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار استچو يار ناز نمايد شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت اين حرف است

Page 141: دیوان حافظ

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در اين حلقه نیست زنده به عشقبر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظحوالتش به لب يار دلنواز کنید

۲۴۵غزل

ال ای طوطی گويای اسرارمبادا خالیت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويدکه خوش نقشی نمودی از خط يار

سخن سربسته گفتی با حريفانخدا را زين معما پرده بردار

به روی ما زن از ساغر گلبیکه خواب آلوده ايم ای بخت بیدار

چه ره بود اين که زد در پرده مطربکه می رقصند با هم مست و هشیار

از آن افیون که ساقی در می افکندحريفان را نه سر ماند نه دستار

سکندر را نمی بخشند آبیبه زور و زر میسر نیست اين کار

بیا و حال اهل درد بشنوبه لفظ اندک و معنی بسیار

بت چینی عدوی دين و دل هاستخداوندا دل و دينم نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستیحديث جان مگو با نقش ديوار

به يمن دولت منصور شاهیعلم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندی به جای بندگان کردخداوندا ز آفاتش نگه دار

۲۴۶غزل

Page 142: دیوان حافظ

عید است و آخر گل و ياران در انتظارساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار

دل برگرفته بودم از ايام گل ولیکاری بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستی سال کناز فیض جام و قصه جمشید کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کوکان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کريميا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهدجام مرصع تو بدين در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هستاز می کنند روزه گشا طالبان يار

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توستبر قلب ما ببخش که نقديست کم عیار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودتسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می رودناچار باده نوش که از دست رفت کار

۲۴۷غزل

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مداروز او به عاشق بی دل خبر دريغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گلنسیم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودیکنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر استز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشینتسخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

Page 143: دیوان حافظ

مکارم تو به آفاق می برد شاعراز او وظیفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذکر خیر طلب می کنی سخن اين استکه در بهای سخن سیم و زر دريغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظتو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

۲۴۸غزل

ای صبا نکهتی از کوی فلنی به من آرزار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراديعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خويشم جنگ استز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در غريبی و فراق و غم دل پیر شدمساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشانوگر ايشان نستانند روانی به من آر

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکنيا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می گفتکای صبا نکهتی از کوی فلنی به من آر

۲۴۹غزل

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بیارببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته ای روح فزا از دهن دوست بگونامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشامشمه ای از نفحات نفس يار بیار

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيزبی غباری که پديد آيد از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

Page 144: دیوان حافظ

بهر آسايش اين ديده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیستخبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمنبه اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوستعشوه ای زان لب شیرين شکربار بیار

روزگاريست که دل چهره مقصود نديدساقیا آن قدح آينه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کنوان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

۲۵۰غزل

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببرخرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلگو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببويد هیهاتای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

سینه گو شعله آتشکده فارس بکشديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پیر مغان باد که باقی سهل استديگری گو برو و نام من از ياد ببر

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسیمزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسی وعده ديدار بدهوان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش می گفت به مژگان درازت بکشميا رب از خاطرش انديشه بیداد ببر

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر ياربرو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

۲۵۱غزل

Page 145: دیوان حافظ

شب وصل است و طی شد نامه هجرسلم فیه حتی مطلع الفجر

دل در عاشقی ثابت قدم باشکه در اين ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبهو لو آذيتنی بالهجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا راکه بس تاريک می بینم شب هجر

دلم رفت و نديدم روی دلدارفغان از اين تطاول آه از اين زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظفان الربح و الخسران فی التجر

۲۵۲غزل

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگربجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با ديده گريان برومتا زنم آب در میکده يک بار دگر

معرفت نیست در اين قوم خدا را سببیتا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناختحاش ل که روم من ز پی يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ کبودهم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارندغمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتندهر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعتکندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاستغرقه گشتند در اين باديه بسیار دگر

Page 146: دیوان حافظ

۲۵۳غزل

ای خرم از فروغ رخت لله زار عمربازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواستکاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن استدرياب کار ما که نه پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامدادهشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکردبیچاره دل که هیچ نديد از گذار عمر

انديشه از محیط فنا نیست هر که رابر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خیل حوادث کمین گهیستزان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده ام من و اين بس عجب مدارروز فراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهاناين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

۲۵۴غزل

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبورگلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسنبا بلبلن بی دل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکايت نمی کنمتا نیست غیبتی نبود لذت حضور

گر ديگران به عیش و طرب خرمند و شادما را غم نگار بود مايه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوارما را شرابخانه قصور است و يار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

Page 147: دیوان حافظ

گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکايت از غم هجران چه می کنیدر هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

۲۵۵غزل

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخورکلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکنوين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمنچتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیبباشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکندچون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنش ها گر کند خار مغیلن غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعیدهیچ راهی نیست کان را نیست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیبجمله می داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تارتا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

۲۵۶غزل

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیرهر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روی جوانان تمتعی بردارکه در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجویکه اين متاع قلیل است و آن عطای کثیر

Page 148: دیوان حافظ

معاشری خوش و رودی بساز می خواهمکه درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنماگر موافق تدبیر من شود تقدير

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردندگر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

چو لله در قدحم ريز ساقیا می و مشککه نقش خال نگارم نمی رود ز ضمیر

بیار ساغر در خوشاب ای ساقیحسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بارولی کرشمه ساقی نمی کند تقصیر

می دوساله و محبوب چارده سالههمین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

دل رمیده ما را که پیش می گیردخبر دهید به مجنون خسته از زنجیر

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظکه ساقیان کمان ابرويت زنند به تیر

۲۵۷غزل

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیرپیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر

در لب تشنه ما بین و مدار آب دريغبر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگیر

ترک درويش مگیر ار نبود سیم و زرشدر غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باکآتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقصور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر

صوف برکش ز سر و باده صافی درکشسیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر

Page 149: دیوان حافظ

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باشبر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر

رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشمگونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ راکه ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر

۲۵۸غزل

هزار شکر که ديدم به کام خويشت بازز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طريقت ره بل سپرندرفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیبکه نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیستمن آن نیم که از اين عشقبازی آيم باز

چه گويمت که ز سوز درون چه می بینمز اشک پرس حکايت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیختکه کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

بدين سپاس که مجلس منور است به دوستگرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیستجمال دولت محمود را به زلف اياز

غزل سرايی ناهید صرفه ای نبرددر آن مقام که حافظ برآورد آواز

۲۵۹غزل

منم که ديده به ديدار دوست کردم بازچه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

نیازمند بل گو رخ از غبار مشوی

Page 150: دیوان حافظ

که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

ز مشکلت طريقت عنان متاب ای دلکه مرد راه نینديشد از نشیب و فراز

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشقبه قول مفتی عشقش درست نیست نماز

در اين مقام مجازی بجز پیاله مگیردر اين سراچه بازيچه غیر عشق مباز

به نیم بوسه دعايی بخر ز اهل دلیکه کید دشمنت از جان و جسم دارد باز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراقنوای بانگ غزل های حافظ از شیراز

۲۶۰غزل

ای سرو ناز حسن که خوش می روی به نازعشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازلببريده اند بر قد سروت قبای ناز

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوستچون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولیبی شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوشبشکست عهد چون در میخانه ديد باز

از طعنه رقیب نگردد عیار منچون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافتاز شوق آن حريم ندارد سر حجاز

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نیستبی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنانحافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

۲۶۱غزل

Page 151: دیوان حافظ

درآ که در دل خسته توان درآيد بازبیا که در تن مرده روان درآيد باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بستکه فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفتز خیل شادی روم رخت زدايد باز

به پیش آينه دل هر آن چه می دارمبجز خیال جمالت نمی نمايد باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از توستاره می شمرم تا که شب چه زايد باز

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظبه بوی گلبن وصل تو می سرايد باز

۲۶۲غزل

حال خونین دلن که گويد بازو از فلک خون خم که جويد باز

شرمش از چشم می پرستان بادنرگس مست اگر برويد باز

جز فلطون خم نشین شرابسر حکمت به ما که گويد باز

هر که چون لله کاسه گردان شدزين جفا رخ به خون بشويد باز

نگشايد دلم چو غنچه اگرساغری از لبش نبويد باز

بس که در پرده چنگ گفت سخنببرش موی تا نمويد باز

گرد بیت الحرام خم حافظگر نمیرد به سر بپويد باز

۲۶۳غزل

بیا و کشتی ما در شط شراب اندازخروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

Page 152: دیوان حافظ

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقیکه گفته اند نکويی کن و در آب انداز

ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطامرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

بیار زان می گلرنگ مشک بو جامیشرار رشک و حسد در دل گلب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کننظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

به نیم شب اگرت آفتاب می بايدز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارندمرا به میکده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلتبه سوی ديو محن ناوک شهاب انداز

۲۶۴غزل

خیز و در کاسه زر آب طربناک اندازپیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان استحالیا غلغله در گنبد افلک انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور استبر رخ او نظر از آينه پاک انداز

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شومناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخستاز لب خود به شفاخانه ترياک انداز

ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهدآتشی از جگر جام در املک انداز

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويندپاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

يا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب نديددود آهیش در آيینه ادراک انداز

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

Page 153: دیوان حافظ

وين قبا در ره آن قامت چالک انداز

۲۶۵غزل

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوزبر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفین توتا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

ساقیا يک جرعه ای زان آب آتشگون که مندر میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختنمی زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتابمی رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهواهل دل را بوی جان می آيد از نامم هنوز

در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبتجرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جانجان به غم هايش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبشآب حیوان می رود هر دم ز اقلمم هنوز

۲۶۶غزل

دلم رمیده لولی وشیست شورانگیزدروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رويان بادهزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم بردکه تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقیبخواه جام و گلبی به خاک آدم ريز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشربه می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

Page 154: دیوان حافظ

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمیکه جز ولی توام نیست هیچ دست آويز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفتکه در مقام رضا باش و از قضا مگريز

میان عاشق و معشوق هیچ حال نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

۲۶۷غزل

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارسبوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلمپرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دارکز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول ربابگوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشقشب روان را آشنايی هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباززان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست يارگر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

طوطیان در شکرستان کامرانی می کنندو از تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوستاز جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

۲۶۸غزل

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بسزين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ريا دورم باداز گرانان جهان رطل گران ما را بس

Page 155: دیوان حافظ

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشندما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببینکاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهانگر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبیمدولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرستکه سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیستطبع چون آب و غزل های روان ما را بس

۲۶۹غزل

دل رفیق سفر بخت نیکخواهت بسنسیم روضه شیراز پیک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويشکه سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمین بگشايد غمی ز گوشه دلحريم درگه پیر مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشین و ساغر می نوشکه اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زيادتی مطلب کار بر خود آسان کنصراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

هوای مسکن ملوف و عهد يار قديمز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهانرضای ايزد و انعام پادشاهت بس

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظدعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

Page 156: دیوان حافظ

۲۷۰غزل

درد عشقی کشیده ام که مپرسزهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کاردلبری برگزيده ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درشمی رود آب ديده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوشسخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که مگویلب لعلی گزيده ام که مپرس

بی تو در کلبه گدايی خويشرنج هايی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشقبه مقامی رسیده ام که مپرس

۲۷۱غزل

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسکه چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دين مکنادکه چنانم من از اين کرده پشیمان که مپرس

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نیستزحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلمت بگذر کاين می لعلدل و دين می برد از دست بدان سان که مپرس

گفت وگوهاست در اين راه که جان بگدازدهر کسی عربده ای اين که مبین آن که مپرس

پارسايی و سلمت هوسم بود ولیشیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسمگفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتاحافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

Page 157: دیوان حافظ

۲۷۲غزل

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باشوين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشندما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالکجهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران استگو می رسم اينک به سلمت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخشای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیندای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می کندش جام جهان بینگو در نظر آصف جمشید مکان باش

۲۷۳غزل

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باشحريف خانه و گرمابه و گلستان باش

شکنج زلف پريشان به دست باد مدهمگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

گرت هواست که با خضر همنشین باشینهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیستبیا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

طريق خدمت و آيین بندگی کردنخدای را که رها کن به ما و سلطان باش

دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهارو از آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش

تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شوخیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

Page 158: دیوان حافظ

کمال دلبری و حسن در نظربازيستبه شیوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور يار ناله مکنتو را که گفت که در روی خوب حیران باش

۲۷۴غزل

به دور لله قدح گیر و بی ريا می باشبه بوی گل نفسی همدم صبا می باش

نگويمت که همه ساله می پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسیبیا و همدم جام جهان نما می باش

چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهانتو همچو باد بهاری گره گشا می باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنویبه هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

مريد طاعت بیگانگان مشو حافظولی معاشر رندان پارسا می باش

۲۷۵غزل

صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخشوين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نهتسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرنددر حلقه چمن به نسیم بهار بخش

راهم شراب لعل زد ای میر عاشقانخون مرا به چاه زنخدان يار بخش

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کنوين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای

Page 159: دیوان حافظ

زين بحر قطره ای به من خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديدما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوحگو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

۲۷۶غزل

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدشبر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منالمرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارکار ملک است آن که تدبیر و تامل بايدش

تکیه بر تقوا و دانش در طريقت کافريستراهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرامهر که روی ياسمین و جعد سنبل بايدش

نازها زان نرگس مستانه اش بايد کشیداين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چنددور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رودعاشق مسکین چرا چندين تجمل بايدش

۲۷۷غزل

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارشگل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

دلربايی همه آن نیست که عاشق بکشندخواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعلزين تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبوداين همه قول و غزل تعبیه در منقارش

Page 160: دیوان حافظ

ای که در کوچه معشوقه ما می گذریبر حذر باش که سر می شکند ديوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوستهر کجا هست خدايا به سلمت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دلجانب عشق عزيز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلهبه دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بودنازپرورد وصال است مجو آزارش

۲۷۸غزل

شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورشکه تا يک دم بیاسايم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايشمذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمنبه لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردارکه من پیمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمايمبه شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نیستسلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظولیکن خنده می آيد بدين بازوی بی زورش

۲۷۹غزل

خوشا شیراز و وضع بی مثالشخداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الکه عمر خضر می بخشد زللش

Page 161: دیوان حافظ

میان جعفرآباد و مصلعبیرآمیز می آيد شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسیبجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آن جاکه شیرينان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمستچه داری آگهی چون است حالش

گر آن شیرين پسر خونم بريزددل چون شیر مادر کن حللش

مکن از خواب بیدارم خدا راکه دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می ترسیدی از هجرنکردی شکر ايام وصالش

۲۸۰غزل

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانشبه هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهمکه دل چه می کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی تو بستولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پديدتبارک ال از اين ره که نیست پايانش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهدکه جان زنده دلن سوخت در بیابانش

بدين شکسته بیت الحزن که می آردنشان يوسف دل از چه زنخدانش

بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهمکه سوخت حافظ بی دل ز مکر و دستانش

۲۸۱غزل

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش

Page 162: دیوان حافظ

می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دوردور باد آفت دور فلک از جان و تنش

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صباچشم دارم که سلمی برسانی ز منش

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سیاهجای دل های عزيز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت داردمحترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامی که به ياد لب او می نوشندسفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

عرض و مال از در میخانه نشايد اندوختهر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

هر که ترسد ز ملل انده عشقش نه حللسر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت استآفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

۲۸۲غزل

ببرد از من قرار و طاقت و هوشبت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدارظريفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقشبه سان ديگ دايم می زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطرگرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانمنگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دينم دل و دينم ببرده ستبر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظلب نوشش لب نوشش لب نوش

Page 163: دیوان حافظ

۲۸۳غزل

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوشکه دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

شد آن که اهل نظر بر کناره می رفتندهزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگويیم آن حکايت هاکه از نهفتن آن ديگ سینه می زد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خوردهبه روی يار بنوشیم و بانگ نوشانوش

ز کوی میکده دوشش به دوش می بردندامام شهر که سجاده می کشید به دوش

دل دللت خیرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجلیست رای انور شاهچو قرب او طلبی در صفای نیت کوش

بجز ثنای جللش مساز ورد ضمیرکه هست گوش دلش محرم پیام سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانندگدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش

۲۸۴غزل

هاتفی از گوشه میخانه دوشگفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خويشمژده رحمت برساند سروش

اين خرد خام به میخانه برتا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهندهر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماستنکته سربسته چه دانی خموش

Page 164: دیوان حافظ

گوش من و حلقه گیسوی يارروی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهیست صعببا کرم پادشه عیب پوش

داور دين شاه شجاع آن که کردروح قدس حلقه امرش به گوش

ای ملک العرش مرادش بدهو از خطر چشم بدش دار گوش

۲۸۵غزل

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوشحافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشستتا ديد محتسب که سبو می کشد به دوش

احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشانکردم سال صبحدم از پیر می فروش

گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمیدرکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

ساقی بهار می رسد و وجه می نماندفکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهارعذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنیپروانه مراد رسید ای محب خموش

ای پادشاه صورت و معنی که مثل توناديده هیچ ديده و نشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبولبخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

۲۸۶غزل

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوشو از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

Page 165: دیوان حافظ

سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلکزهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جامنی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخورگفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنیدزان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستيا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کردآصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

۲۸۷غزل

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوشدلم از عشوه شیرين شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیفهمچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شیوه و ناز تو شیرين خط و خال تو ملیحچشم و ابروی تو زيبا قد و بالی تو خوش

هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگارهم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سیل بل نیست گذارکرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گويم که بدان بیماریمی کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطريستمی رود حافظ بی دل به تولی تو خوش

۲۸۸غزل

Page 166: دیوان حافظ

کنار آب و پای بید و طبع شعر و ياری خوشمعاشر دلبری شیرين و ساقی گلعذاری خوش

ال ای دولتی طالع که قدر وقت می دانیگوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريستسپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می بندمبود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستانکه مهتابی دل افروز است و طرف لله زاری خوش

می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزدکه مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانهکه شنگولن خوش باشت بیاموزند کاری خوش

۲۸۹غزل

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهشلیکنش مهر و وفا نیست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزیبکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نیک نگه دارم دلکه بد و نیک نديده ست و ندارد نگهش

بوی شیر از لب همچون شکرش می آيدگر چه خون می چکد از شیوه چشم سیهش

چارده ساله بتی چابک شیرين دارمکه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما يا ربخود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکندببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه درصدف سینه حافظ بود آرامگهش

Page 167: دیوان حافظ

۲۹۰غزل

دلم رمیده شد و غافلم من درويشکه آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ايمان خويش می لرزمکه دل به دست کمان ابرويیست کافرکیش

خیال حوصله بحر می پزد هیهاتچه هاست در سر اين قطره محال انديش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش راکه موج می زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکدگرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

به کوی میکده گريان و سرفکنده رومچرا که شرم همی آيدم ز حاصل خويش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندرنزاع بر سر دنیی دون مکن درويش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظخزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش

۲۹۱غزل

ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويشبیرون کشید بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس که دست می گزم و آه می کشمآتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرودگل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخوبسیار تندروی نشیند ز بخت خويش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخن های سخت خويش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرونآتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

Page 168: دیوان حافظ

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خويش

۲۹۲غزل

قسم به حشمت و جاه و جلل شاه شجاعکه نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

شراب خانگیم بس می مغانه بیارحريف باده رسید ای رفیق توبه وداع

خدای را به می ام شست و شوی خرقه کنیدکه من نمی شنوم بوی خیر از اين اوضاع

ببین که رقص کنان می رود به ناله چنگکسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمتکه من غلم مطیعم تو پادشاه مطاع

به فیض جرعه جام تو تشنه ايم ولینمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع

جبین و چهره حافظ خدا جدا مکنادز خاک بارگه کبريای شاه شجاع

۲۹۳غزل

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداعشمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

برکشد آينه از جیب افق چرخ و در آنبنمايد رخ گیتی به هزاران انواع

در زوايای طربخانه جمشید فلکارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکرجام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیرکه به هر حالتی اين است بهین اوضاع

طره شاهد دنیی همه بند است و فريبعارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می خواهیکه وجوديست عطابخش کريم نفاع

Page 169: دیوان حافظ

مظهر لطف ازل روشنی چشم املجامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

۲۹۴غزل

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی آيد به چشم غم پرستبس که در بیماری هجر تو گريانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شدهمچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم روکی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توستاين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرستور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب استبا کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمتتا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم يک نفس باقیست با ديدار توچهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنینتا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفتآتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع

۲۹۵غزل

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغکه تا چو بلبل بی دل کنم علج دماغ

به جلوه گل سوری نگاه می کردمکه بود در شب تیره به روشنی چو چراغ

Page 170: دیوان حافظ

چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرورکه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشمنهاده لله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسندهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

يکی چو باده پرستان صراحی اندر دستيکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دانکه حافظا نبود بر رسول غیر بلغ

۲۹۶غزل

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کفگر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست اين دل پرامید منگر چه سخن همی برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشايشی نشدوه که در اين خیال کج عمر عزيز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال منکس نزده ست از اين کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دلياد پدر نمی کنند اين پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنکمغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و ل تقلمست رياست محتسب باده بده و ل تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خوردپاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدقبدرقه رهت شود همت شحنه نجف

۲۹۷غزل

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

Page 171: دیوان حافظ

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدت عمرم که بر امید وصالبه سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می سودمبه راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصالکه ريخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابیفتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شودز موج شوق تو در بحر بی کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشمکه روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیبقرين آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده ستتنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يارمدام خون جگر می خورم ز خوان فراق

فلک چو ديد سرم را اسیر چنبر عشقببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظبه دست هجر ندادی کسی عنان فراق

۲۹۸غزل

مقام امن و می بی غش و رفیق شفیقگرت مدام میسر شود زهی توفیق

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ استهزار بار من اين نکته کرده ام تحقیق

دريغ و درد که تا اين زمان ندانستمکه کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

به ممنی رو و فرصت شمر غنیمت وقتکه در کمینگه عمرند قاطعان طريق

Page 172: دیوان حافظ

بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جامحکايتیست که عقلش نمی کند تصديق

اگر چه موی میانت به چون منی نرسدخوش است خاطرم از فکر اين خیال دقیق

حلوتی که تو را در چه زنخدان استبه کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق

اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجبکه مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق

به خنده گفت که حافظ غلم طبع توامببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق

۲۹۹غزل

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاکاز آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخورکه بی دريغ زند روزگار تیغ هلک

به خاک پای تو ای سرو نازپرور منکه روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پریبه مذهب همه کفر طريقت است امساک

مهندس فلکی راه دير شش جهتیچنان ببست که ره نیست زير دير مغاک

فريب دختر رز طرفه می زند ره عقلمباد تا به قیامت خراب طارم تاک

به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتیدعای اهل دلت باد مونس دل پاک

۳۰۰غزل

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلکگرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می داردو گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلک

Page 173: دیوان حافظ

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويشزمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهاتبود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهمو گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدالن روحی قد طاب ان يکون فداک

عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرمسپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تويی هر نظر کجا بیندبه قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظکه بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

۳۰۱غزل

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمکحق نگه دار که من می روم ال معک

تويی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدسذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کنکس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهموعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

بگشا پسته خندان و شکرريزی کنخلق را از دهن خويش مینداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گرددمن نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خويشش نگذاری باریای رقیب از بر او يک دو قدم دورترک

۳۰۲غزل

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

Page 174: دیوان حافظ

که به ما می رسد زمان وصال

قصه العشق ل انفصام لهافصمت ها هنا لسان القال

مالسلمی و من بذی سلماين جیراننا و کیف الحال

عفت الدار بعد عافیهفاسالوا حالها عن الطلل

فی جمال الکمال نلت منیصرف ال عنک عین کمال

يا بريد الحمی حماک المرحبا مرحبا تعال تعال

عرصه بزمگاه خالی مانداز حريفان و جام مالمال

سايه افکند حالیا شب هجرتا چه بازند شب روان خیال

ترک ما سوی کس نمی نگردآه از اين کبريا و جاه و جلل

حافظا عشق و صابری تا چندناله عاشقان خوش است بنال

۳۰۳غزل

شممت روح وداد و شمت برق وصالبیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال

احاديا بجمال الحبیب قف و انزلکه نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال

حکايت شب هجران فروگذاشته بهبه شکر آن که برافکند پرده روز وصال

بیا که پرده گلريز هفت خانه چشمکشیده ايم به تحرير کارگاه خیال

چو يار بر سر صلح است و عذر می طلبدتوان گذشت ز جور رقیب در همه حال

بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگکه کس مباد چو من در پی خیال محال

Page 175: دیوان حافظ

قتیل عشق تو شد حافظ غريب ولیبه خاک ما گذری کن که خون مات حلل

۳۰۴غزل

دارای جهان نصرت دين خسرو کامليحیی بن مظفر ملک عالم عادل

ای درگه اسلم پناه تو گشادهبر روی زمین روزنه جان و در دل

تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لزمانعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

روز ازل از کلک تو يک قطره سیاهیبر روی مه افتاد که شد حل مسال

خورشید چو آن خال سیه ديد به دل گفتای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع استدست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندتشد گردن بدخواه گرفتار سلسل

دور فلکی يک سره بر منهج عدل استخوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق استاز بهر معیشت مکن انديشه باطل

۳۰۵غزل

به وقت گل شدم از توبه شراب خجلکه کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صلح ما همه دام ره است و من زين بحثنیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريمکه از سال ملولیم و از جواب خجل

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشمشديم در نظر ره روان خواب خجل

Page 176: دیوان حافظ

رواست نرگس مست ار فکند سر در پیشکه شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خداکه نیستم ز تو در روی آفتاب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشتز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

۳۰۶غزل

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصولرسد به دولت وصل تو کار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنافراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بی نوای بی زر و زوربه هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويمکه گشته ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکسته بدحال زندگی يابمدر آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافتکه ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی داردبود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت توکه طاعت من بی دل نمی شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش کن حافظرموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

۳۰۷غزل

هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمايلهر کو شنید گفتا ل در قال

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اولآخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

حلج بر سر دار اين نکته خوش سرايد

Page 177: دیوان حافظ

از شافعی نپرسند امثال اين مسال

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانمگفت آن زمان که نبود جان در میانه حال

دل داده ام به ياری شوخی کشی نگاریمرضیه السجايا محموده الخصال

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستتو اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدمو از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زايل

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم استيا رب ببینم آن را در گردنت حمايل

۳۰۸غزل

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیلسلسبیلت کرده جان و دل سبیل

سبزپوشان خطت بر گرد لبهمچو مورانند گرد سلسبیل

ناوک چشم تو در هر گوشه ایهمچو من افتاده دارد صد قتیل

يا رب اين آتش که در جان من استسرد کن زان سان که کردی بر خلیل

من نمی يابم مجال ای دوستانگر چه دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لنگ است و منزل بس درازدست ما کوتاه و خرما بر نخیل

حافظ از سرپنجه عشق نگارهمچو مور افتاده شد در پای پیل

شاه عالم را بقا و عز و نازباد و هر چیزی که باشد زين قبیل

۳۰۹غزل

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فاممجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

Page 178: دیوان حافظ

ساقی شکردهان و مطرب شیرين سخنهمنشینی نیک کردار و نديمی نیک نام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگیدلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برينگلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلم

صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادبدوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبکنقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تیغزلف جانان از برای صید دل گسترده دام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرين سخنبخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباهوان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

۳۱۰غزل

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پیامخیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه بادکه از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پايان نیستهر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنماسرو می نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همی فرمايدبرو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی زد ز سر سدره صفیرعاقبت دانه خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشددنف کیف ينام Yمن له يقتل دا

Page 179: دیوان حافظ

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتمذاک دعوای و ها انت و تلک اليام

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شايدجای در گوشه محراب کنند اهل کلم

۳۱۱غزل

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته امو از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و می گويم فاشتا بدانی که به چندين هنر آراسته ام

شرمم از خرقه آلوده خود می آيدکه بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نیزهم بدين کار کمربسته و برخاسته ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کاردر غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبابو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام

۳۱۲غزل

بشری اذ السلمه حلت بذی سلمل حمد معترف غايه النعم

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده دادتا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل استآهنگ خصم او به سراپرده عدم

پیمان شکن هرآينه گردد شکسته حالان العهود عند ملیک النهی ذمم

می جست از سحاب امل رحمتی ولیجز ديده اش معاينه بیرون نداد نم

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفتان قد ندمت و ما ينفع الندم

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود

Page 180: دیوان حافظ

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

۳۱۳غزل

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتممشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

زان جا که فیض جام سعادت فروغ توستبیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهتتا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیمکاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیاراين موهبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويشدر عشق ديدن تو هواخواه غربتم

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعیفای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از در دولتسرای تولیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جاندر اين خیالم ار بدهد عمر مهلتم

۳۱۴غزل

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستملیکن از لطف لبت صورت جان می بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیستديرگاه است کز اين جام هللی مستم

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جوردر سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشینکه دم از خدمت رندان زده ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر استتا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

Page 181: دیوان حافظ

بعد از اينم چه غم از تیر کج انداز حسودچون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلل است مراکه به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفتآه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بودکرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

۳۱۵غزل

به غیر از آن که بشد دين و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشقکه در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمريست تا من از سر امنبه کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگوسخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفتکه مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

۳۱۶غزل

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادمناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگرسر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندمطره را تاب مده تا ندهی بر بادم

Page 182: دیوان حافظ

يار بیگانه مشو تا نبری از خويشمغم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلمقد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما راياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوهشور شیرين منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فريادم رستا به خاک در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند رویمن از آن روز که دربند توام آزادم

۳۱۷غزل

فاش می گويم و از گفته خود دلشادمبنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراقکه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برين جايم بودآدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوضبه هوای سر کوی تو برفت از يادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوستچه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناختيا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشقهر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاستکه چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشکور نه اين سیل دمادم ببرد بنیادم

Page 183: دیوان حافظ

۳۱۸غزل

مرا می بینی و هر دم زيادت می کنی دردمتو را می بینم و میلم زيادت می شود هر دم

به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داریبه درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزیگذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم همکه بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کیدمار از من برآوردی نمی گويی برآوردم

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می جستمرخت می ديدم و جامی هللی باز می خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسويتنهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می دهچو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

۳۱۹غزل

سال ها پیروی مذهب رندان کردمتا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راهقطع اين مرحله با مرغ سلیمان کردم

سايه ای بر دل ريشم فکن ای گنج روانکه من اين خانه به سودای تو ويران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنونمی گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلف آمد عادت بطلب کام که منکسب جمعیت از آن زلف پريشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توستآن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمعگر چه دربانی میخانه فراوان کردم

Page 184: دیوان حافظ

اين که پیرانه سرم صحبت يوسف بنواختاجر صبريست که در کلبه احزان کردم

صبح خیزی و سلمت طلبی چون حافظهر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به ديوان غزل صدرنشینم چه عجبسال ها بندگی صاحب ديوان کردم

۳۲۰غزل

ديشب به سیل اشک ره خواب می زدمنقشی به ياد خط تو بر آب می زدم

ابروی يار در نظر و خرقه سوختهجامی به ياد گوشه محراب می زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجستبازش ز طره تو به مضراب می زدم

روی نگار در نظرم جلوه می نمودوز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگفالی به چشم و گوش در اين باب می زدم

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدمبر کارگاه ديده بی خواب می زدم

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می گرفتمی گفتم اين سرود و می ناب می زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کامبر نام عمر و دولت احباب می زدم

۳۲۱غزل

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدمهر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدابر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که مندر سايه تو بلبل باغ جهان شدم

Page 185: دیوان حافظ

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبوددر مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می کندهر چند کاين چنین شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شدکز ساکنان درگه پیر مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بختبا جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسیدايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پیر سال و ماه نیم يار بی وفاستبر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم

دوشم نويد داد عنايت که حافظابازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

۳۲۲غزل

خیال نقش تو در کارگاه ديده کشیدمبه صورت تو نگاری نديدم و نشنیدم

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالمبه گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

امید در شب زلفت به روز عمر نبستمطمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندمز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خريدم

ز غمزه بر دل ريشم چه تیر ها که گشادیز غصه بر سر کويت چه بارها که کشیدم

ز کوی يار بیار ای نسیم صبح غباریکه بوی خون دل ريش از آن تراب شنیدم

گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواهکه من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمیکه پرده بر دل خونین به بوی او بدريدم

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ

Page 186: دیوان حافظ

که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

۳۲۳غزل

ز دست کوته خود زير بارمکه از بالبلندان شرمسارم

مگر زنجیر مويی گیردم دستوگر نه سر به شیدايی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردونکه شب تا روز اختر می شمارم

بدين شکرانه می بوسم لب جامکه کرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشانچه باشد حق نعمت می گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکرکه زور مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست لیکنبه لطف آن سری امیدوارم

۳۲۴غزل

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارمهمچنان چشم گشاد از کرمش می دارم

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جامخون دل عکس برون می دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد بردآه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شبتا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخناز نی کلک همه قند و شکر می بارم

ديده بخت به افسانه او شد در خوابکو نسیمی ز عنايت که کند بیدارم

چون تو را در گذر ای يار نمی يارم ديدبا که گويم که بگويد سخنی با يارم

Page 187: دیوان حافظ

دوش می گفت که حافظ همه روی است و ريابجز از خاک درش با که بود بازارم

۳۲۵غزل

گر دست دهد خاک کف پای نگارمبر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و امید استاز موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانه او گر رسدم در طلب جانچون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و انديشزان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفین سیاه تو به دلداری عشاقدادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی به من آورکان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاریمن نقد روان در دمش از ديده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از منزين در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز استعمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

۳۲۶غزل

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارمکز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلندوين همه منصب از آن حور پريوش دارم

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داریمن به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنین چهره گشايد خط زنگاری دوستمن رخ زرد به خونابه منقش دارم

Page 188: دیوان حافظ

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زدنقل شعر شکرين و می بی غش دارم

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که منجنگ ها با دل مجروح بلکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر استبهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

۳۲۷غزل

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويمفروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصلچه فکر از خبث بدگويان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدشفراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازندبحمد ال و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لف سلیمانیچو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

ال ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانهکه من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی ديده بر هم نهکه من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالنه میل لله و نسرين نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکنچه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

۳۲۸غزل

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرملطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو

Page 189: دیوان حافظ

که من اين ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسانکه فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بارو از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصلديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پايه نظم بلند است و جهان گیر بگوتا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

۳۲۹غزل

جوزا سحر نهاد حمايل برابرميعنی غلم شاهم و سوگند می خورم

ساقی بیا که از مدد بخت کارسازکامی که خواستم ز خدا شد میسرم

جامی بده که باز به شادی روی شاهپیرانه سر هوای جوانیست در سرم

راهم مزن به وصف زلل خضر که مناز جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضلمملوک اين جنابم و مسکین اين درم

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سالکی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

ور باورت نمی کند از بنده اين حديثاز گفته کمال دلیلی بیاورم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهرآن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

منصور بن مظفر غازيست حرز منو از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

عهد الست من همه با عشق شاه بودو از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

Page 190: دیوان حافظ

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاهمن نظم در چرا نکنم از که کمترم

شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاهکی باشد التفات به صید کبوترم

ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شوددر سايه تو ملک فراغت میسرم

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشادگويی که تیغ توست زبان سخنورم

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبحنی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

بوی تو می شنیدم و بر ياد روی تودادند ساقیان طرب يک دو ساغرم

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نیستمن سالخورده پیر خرابات پرورم

با سیر اختر فلکم داوری بسیستانصاف شاه باد در اين قصه ياورم

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاهطاووس عرش می شنود صیت شهپرم

نامم ز کارخانه عشاق محو بادگر جز محبت تو بود شغل ديگرم

شبل السد به صید دلم حمله کرد و منگر لغرم وگرنه شکار غضنفرم

ای عاشقان روی تو از ذره بیشترمن کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیستتا ديده اش به گزلک غیرت برآورم

بر من فتاد سايه خورشید سلطنتو اکنون فراغت است ز خورشید خاورم

مقصود از اين معامله بازارتیزی استنی جلوه می فروشم و نی عشوه می خرم

۳۳۰غزل

Page 191: دیوان حافظ

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرمتبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توستبنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده ام در چشمکه يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گويمت ای خیل غم عفاک الکه روز بی کسی آخر نمی روی ز سرم

غلم مردم چشمم که با سیاه دلیهزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می کند لیکنکس اين کرشمه نبیند که من همی نگرم

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون بادز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

۳۳۱غزل

به تیغم گر کشد دستش نگیرموگر تیرم زند منت پذيرم

کمان ابرويت را گو بزن تیرکه پیش دست و بازويت بمیرم

غم گیتی گر از پايم درآردبجز ساغر که باشد دستگیرم

برآی ای آفتاب صبح امیدکه در دست شب هجران اسیرم

به فريادم رس ای پیر خراباتبه يک جرعه جوانم کن که پیرم

به گیسوی تو خوردم دوش سوگندکه من از پای تو سر بر نگیرم

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظکه گر آتش شوم در وی نگیرم

۳۳۲غزل

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

Page 192: دیوان حافظ

که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال استزکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلن تا کی ای زاهد فريبیبه سیب بوستان و شهد و شیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوستکه فکر خويش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشقجوان بخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته ام با می فروشانکه روز غم بجز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و میاگر نقشی کشد کلک دبیرم

در اين غوغا که کس کس را نپرسدمن از پیر مغان منت پذيرم

خوشا آن دم کز استغنای مستیفراغت باشد از شاه و وزيرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاهز بام عرش می آيد صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارماگر چه مدعی بیند حقیرم

۳۳۳غزل

نماز شام غريبان چو گريه آغازمبه مويه های غريبانه قصه پردازم

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زارکه از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از ديار حبیبم نه از بلد غريبمهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

خدای را مددی ای رفیق ره تا منبه کوی میکده ديگر علم برافرازم

خرد ز پیری من کی حساب برگیردکه باز با صنمی طفل عشق می بازم

Page 193: دیوان حافظ

بجز صبا و شمالم نمی شناسد کسعزيز من که بجز باد نیست دمسازم

هوای منزل يار آب زندگانی ماستصبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به رویشکايت از که کنم خانگیست غمازم

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفتغلم حافظ خوش لهجه خوش آوازم

۳۳۴غزل

گر دست رسد در سر زلفین تو بازمچون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیستدر دست سر مويی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشباز آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحیمستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازیدر میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آيدمحراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزیچون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در اين راهگر سر برود در سر سودای ايازم

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دورجز جام نشايد که بود محرم رازم

۳۳۵غزل

در خرابات مغان گر گذر افتد بازمحاصل خرقه و سجاده روان دربازم

Page 194: دیوان حافظ

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنمخازن میکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالیجز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصوربا خیال تو اگر با دگری پردازم

سر سودای تو در سینه بماندی پنهانچشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتمبه هوايی که مگر صید کند شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلماز لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

ماجرای دل خون گشته نگويم با کسزان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشدهمچو زلفت همه را در قدمت اندازم

۳۳۶غزل

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزمطاير قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولی تو که گر بنده خويشم خوانیاز سر خواجگی کون و مکان برخیزم

يا رب از ابر هدايت برسان بارانیپیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشینتا به بويت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بال بنما ای بت شیرين حرکاتکز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بدهتا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

Page 195: دیوان حافظ

۳۳۷غزل

چرا نه در پی عزم ديار خود باشمچرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

غم غريبی و غربت چو بر نمی تابمبه شهر خود روم و شهريار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شومز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولیکه روز واقعه پیش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و کار بی سامانگرم بود گله ای رازدار خود باشم

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بوددگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظوگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

۳۳۸غزل

من دوستدار روی خوش و موی دلکشممدهوش چشم مست و می صاف بی غشم

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگوآن گه بگويمت که دو پیمانه درکشم

من آدم بهشتیم اما در اين سفرحالی اسیر عشق جوانان مه وشم

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوزاستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

شیراز معدن لب لعل است و کان حسنمن جوهری مفلسم ايرا مشوشم

از بس که چشم مست در اين شهر ديده امحقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهتچیزيم نیست ور نه خريدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوستگیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

Page 196: دیوان حافظ

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوستآيینه ای ندارم از آن آه می کشم

۳۳۹غزل

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشمدل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

سزای تکیه گهت منظری نمی بینممنم ز عالم و اين گوشه معین چشم

بیا که لعل و گهر در نثار مقدم توز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشتگرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم

نخست روز که ديدم رخ تو دل می گفتاگر رسد خللی خون من به گردن چشم

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوشبه راه باد نهادم چراغ روشن چشم

به مردمی که دل دردمند حافظ رامزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

۳۴۰غزل

من که از آتش دل چون خم می در جوشممهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردنتو مرا بین که در اين کار به جان می کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دمهندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش ل که نیم معتقد طاعت خويشاين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزافیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروختمن چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

Page 197: دیوان حافظ

خرقه پوشی من از غايت دين داری نیستپرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خمچه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشقشعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

۳۴۱غزل

گر من از سرزنش مدعیان انديشمشیوه مستی و رندی نرود از پیشم

زهد رندان نوآموخته راهی بدهیستمن که بدنام جهانم چه صلح انديشم

شاه شوريده سران خوان من بی سامان رازان که در کم خردی از همه عالم بیشم

بر جبین نقش کن از خون دل من خالیتا بدانند که قربان تو کافرکیشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خداتا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسانکه ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کسحافظ راز خود و عارف وقت خويشم

۳۴۲غزل

حجاب چهره جان می شود غبار تنمخوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتمدريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدسکه در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می آيد

Page 198: دیوان حافظ

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمعکه سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردارکه با وجود تو کس نشنود ز من که منم

۳۴۳غزل

چل سال بیش رفت که من لف می زنمکز چاکران پیر مغان کمترين منم

هرگز به يمن عاطفت پیر می فروشساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکبازپیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبرکلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم اين چه حالت استکز ياد برده اند هوای نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در اين قفسبا اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سفله پرور استکو همرهی که خیمه از اين خاک برکنم

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشیدر بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

تورانشه خجسته که در من يزيد فضلشد منت مواهب او طوق گردنم

۳۴۴غزل

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می زنمدست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خوددامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کوحالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم

Page 199: دیوان حافظ

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهیگلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می زنم

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دلنقش خیالی می کشم فال دوامی می زنم

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه رااين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می زنم

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبمدر مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم

۳۴۵غزل

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنمزلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويتنیست چون آينه ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیرکارفرمای قدر می کند اين من چه کنم

برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیبتو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداختدستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طورچاره تیره شب وادی ايمن چه کنم

حافظا خلد برين خانه موروث من استاندر اين منزل ويرانه نشیمن چه کنم

۳۴۶غزل

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنممحتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارهاتوبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

عشق دردانه ست و من غواص و دريا میکدهسر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

Page 200: دیوان حافظ

لله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسقداوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب منتا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج هاکی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شستکجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبارعهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دستکی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتمگر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوستتنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولیمن نه آنم کز وی اين افسانه ها باور کنم

۳۴۷غزل

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنمتا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل ديوانه از آن شد که نصیحت شنودمگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهاتدر يکی نامه محال است که تحرير کنم

با سر زلف تو مجموع پريشانی خودکو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشددر نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهددين و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

Page 201: دیوان حافظ

من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

نیست امید صلحی ز فساد حافظچون که تقدير چنین است چه تدبیر کنم

۳۴۸غزل

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهیکتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمی کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلهتا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانمغلغل چنگ در اين گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ايام چو سهو است و خطامن چرا عشرت امروز به فردا فکنم

۳۴۹غزل

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنمگفت کو زنجیر تا تدبیر اين مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشمدوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دارعشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرويی می کشم زان طبع نازک بی گناهساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کیربع را برهم زنم اطلل را جیحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی پايان دوستصد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

Page 202: دیوان حافظ

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کنتا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

۳۵۰غزل

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنمبهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمی توانم ديدکه می خورند حريفان و من نظاره کنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاهپیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم

به دور لله دماغ مرا علج کنیدگر از میانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفتحواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای میکده ام لیک وقت مستی بینکه ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزیچرا ملمت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانیز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظبه بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

۳۵۱غزل

حاشا که من به موسم گل ترک می کنممن لف عقل می زنم اين کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علمدر کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتيک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بیارتا من حکايت جم و کاووس کی کنم

Page 203: دیوان حافظ

از نامه سیاه نترسم که روز حشربا فیض لطف او صد از اين نامه طی کنم

کو پیک صبح تا گله های شب فراقبا آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوستروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

۳۵۲غزل

روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنمدر لباس فقر کار اهل دولت می کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرامدر کمینم و انتظار وقت فرصت می کنم

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاين سخندر حضورش نیز می گويم نه غیبت می کنم

با صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوستو از رفیقان ره استمداد همت می کنم

خاک کويت زحمت ما برنتابد بیش از اينلطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلستياد دار ای دل که چندينت نصیحت می کنم

ديده بدبین بپوشان ای کريم عیب پوشزين دلیری ها که من در کنج خلوت می کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلیبنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می کنم

۳۵۳غزل

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنمصد بار توبه کردم و ديگر نمی کنم

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حوربا خاک کوی دوست برابر نمی کنم

تلقین و درس اهل نظر يک اشارت استگفتم کنايتی و مکرر نمی کنم

هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا

Page 204: دیوان حافظ

تا در میان میکده سر بر نمی کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کنمحتاج جنگ نیست برادر نمی کنم

اين تقواام تمام که با شاهدان شهرناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولت استمن ترک خاک بوسی اين در نمی کنم

۳۵۴غزل

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دينمبیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

ال ای همنشین دل که يارانت برفت از يادمرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشینم

جهان پیر است و بی بنیاد از اين فرهادکش فريادکه کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرينم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گلبیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقیکه سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم

اگر بر جای من غیری گزيند دوست حاکم اوستحرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

صباح الخیر زد بلبل کجايی ساقیا برخیزکه غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعیناگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتادهمانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم

۳۵۵غزل

حالیا مصلحت وقت در آن می بینمکه کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ريا دور شوميعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

Page 205: دیوان حافظ

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديمتا حريفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سروگر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

بس که در خرقه آلوده زدم لف صلحشرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه تنگ من و بار غم او هیهاتمرد اين بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهراين متاعم که همی بینی و کمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبرکه اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسندکه مکدر شود آيینه مهرآيینم

۳۵۶غزل

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینمز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد بردلبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرينم

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روزسخن با ماه می گويم پری در خواب می بینم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخوارانمنم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامتز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

نه هر کو نقش نظمی زد کلمش دلپذير افتدتذرو طرفه من گیرم که چالک است شاهینم

اگر باور نمی داری رو از صورتگر چین پرسکه مانی نسخه می خواهد ز نوک کلک مشکینم

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشدغلم آصف ثانی جلل الحق و الدينم

Page 206: دیوان حافظ

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظکه با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم

۳۵۷غزل

در خرابات مغان نور خدا می بینماين عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که توخانه می بینی و من خانه خدا می بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردنفکر دور است همانا که خطا می بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شباين همه از نظر لطف شما می بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیالبا که گويم که در اين پرده چه ها می بینم

کس نديده ست ز مشک ختن و نافه چینآن چه من هر سحر از باد صبا می بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنیدکه من او را ز محبان شما می بینم

۳۵۸غزل

غم زمانه که هیچش کران نمی بینمدواش جز می چون ارغوان نمی بینم

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفتچرا که مصلحت خود در آن نمی بینم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیرچرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم

نشان اهل خدا عاشقیست با خود دارکه در مشايخ شهر اين نشان نمی بینم

بدين دو ديده حیران من هزار افسوسکه با دو آينه رويش عیان نمی بینم

قد تو تا بشد از جويبار ديده منبه جای سرو جز آب روان نمی بینم

در اين خمار کسم جرعه ای نمی بخشد

Page 207: دیوان حافظ

ببین که اهل دلی در میان نمی بینم

نشان موی میانش که دل در او بستمز من مپرس که خود در میان نمی بینم

من و سفینه حافظ که جز در اين دريابضاعت سخن درفشان نمی بینم

۳۵۹غزل

خرم آن روز کز اين منزل ويران برومراحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريبمن به بوی سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقتبه هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفتبا دل زخم کش و ديده گريان بروم

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزیتا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنانتا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازيان را غم احوال گران باران نیستپارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرونهمره کوکبه آصف دوران بروم

۳۶۰غزل

گر از اين منزل ويران به سوی خانه رومدگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زين سفر گر به سلمت به وطن بازرسمنذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سیر و سلوکبه در صومعه با بربط و پیمانه روم

Page 208: دیوان حافظ

آشنايان ره عشق گرم خون بخورندناکسم گر به شکايت سوی بیگانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجیر نگارچند و چند از پی کام دل ديوانه روم

گر ببینم خم ابروی چو محرابش بازسجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولی وزيرسرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

۳۶۱غزل

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهمخاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشابنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته ام در خم گیسوی تو امید درازآن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش استترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پیر میخانه سحر جام جهان بینم دادو اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم لیکنحالیا دير مغان است حوالتگاهم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آیتا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبودآه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می گفتبا همه پادشهی بنده تورانشاهم

۳۶۲غزل

ديدار شد میسر و بوس و کنار هماز بخت شکر دارم و از روزگار هم

Page 209: دیوان حافظ

زاهد برو که طالع اگر طالع من استجامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمی کنیملعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماندو از می جهان پر است و بت میگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکیستمجموعه ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق فشان جرعه لبشتا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمینخصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

چون کانات جمله به بوی تو زنده اندای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

چون آب روی لله و گل فیض حسن توستای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترسو از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دين که ز دست وزارتشايام کان يمین شد و دريا يسار هم

بر ياد رای انور او آسمان به صبحجان می کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوستوين برکشیده گنبد نیلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورداين پايدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوستتبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جللش ز سرورانو از ساقیان سروقد گلعذار هم

۳۶۳غزل

دردم از يار است و درمان نیز هم

Page 210: دیوان حافظ

دل فدای او شد و جان نیز هم

اين که می گويند آن خوشتر ز حسنيار ما اين دارد و آن نیز هم

ياد باد آن کو به قصد خون ماعهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می گويم سخنگفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب های وصلبگذرد ايام هجران نیز هم

هر دو عالم يک فروغ روی اوستگفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهانبلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیاربلکه از يرغوی ديوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق استو آصف ملک سلیمان نیز هم

۳۶۴غزل

ما بی غمان مست دل از دست داده ايمهمراز عشق و همنفس جام باده ايم

بر ما بسی کمان ملمت کشیده اندتا کار خود ز ابروی جانان گشاده ايم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ایما آن شقايقیم که با داغ زاده ايم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شدگو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم

کار از تو می رود مددی ای دلیل راهکانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ايم

چون لله می مبین و قدح در میان کاراين داغ بین که بر دل خونین نهاده ايم

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خیال چیستنقش غلط مبین که همان لوح ساده ايم

Page 211: دیوان حافظ

۳۶۵غزل

عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايمروی و ريای خلق به يک سو نهاده ايم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علمدر راه جام و ساقی مه رو نهاده ايم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايمهم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم

عمری گذشت تا به امید اشارتیچشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ايم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ايمما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم

تا سحر چشم يار چه بازی کند که بازبنیاد بر کرشمه جادو نهاده ايم

بی زلف سرکشش سر سودايی از مللهمچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم

در گوشه امید چو نظارگان ماهچشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم

گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاستدر حلقه های آن خم گیسو نهاده ايم

۳۶۶غزل

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده ايماز بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدمتا به اقلیم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشتبه طلبکاری اين مهرگیاه آمده ايم

با چنین گنج که شد خازن او روح امینبه گدايی به در خانه شاه آمده ايم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاستکه در اين بحر کرم غرق گناه آمده ايم

Page 212: دیوان حافظ

آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببارکه به ديوان عمل نامه سیاه آمده ايم

حافظ اين خرقه پشمینه مینداز که مااز پی قافله با آتش آه آمده ايم

۳۶۷غزل

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قديمکه حرام است می آن جا که نه يار است نديم

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنمروح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر منسال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفتای نسیم سحری ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذریسر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دلظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباشکز دم صبح مدد يابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کندرد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببریکه نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر يار شود لطف خداور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باشچه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

۳۶۸غزل

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیمبه ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداريم مگر

Page 213: دیوان حافظ

به گدايی ز در میکده زادی طلبیم

اشک آلوده ما گر چه روان است ولیبه رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حراماگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زدمگر از مردمک ديده مدادی طلبیم

عشوه ای از لب شیرين تو دل خواست به جانبه شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

تا بود نسخه عطری دل سودازده رااز خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شادما به امید غمت خاطر شادی طلبیم

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظخیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

۳۶۹غزل

ما ز ياران چشم ياری داشتیمخود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دهدحالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آيین درويشی نبودور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فريب جنگ داشتما غلط کرديم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروزما دم همت بر او بگماشتیم

نکته ها رفت و شکايت کس نکردجانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظاما محصل بر کسی نگماشتیم

۳۷۰غزل

Page 214: دیوان حافظ

صلح از ما چه می جويی که مستان را صل گفتیمبه دور نرگس مستت سلمت را دعا گفتیم

در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشودگرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتیم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکنبليی کز حبیب آيد هزارش مرحبا گفتیم

اگر بر من نبخشايی پشیمانی خوری آخربه خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتیم

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آوردکه اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتیم

جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمی بايدجزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفتز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتیم

۳۷۱غزل

ما درس سحر در ره میخانه نهاديممحصول دعا در ره جانانه نهاديم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتشاين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما دادتا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان رامهر لب او بر در اين خانه نهاديم

در خرقه از اين بیش منافق نتوان بودبنیاد از اين شیوه رندانه نهاديم

چون می رود اين کشتی سرگشته که آخرجان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

المنه ل که چو ما بی دل و دين بودآن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

قانع به خیالی ز تو بوديم چو حافظيا رب چه گداهمت و بیگانه نهاديم

Page 215: دیوان حافظ

۳۷۲غزل

بگذار تا ز شارع میخانه بگذريمکز بهر جرعه ای همه محتاج اين دريم

روز نخست چون دم رندی زديم و عشقشرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپريم

جايی که تخت و مسند جم می رود به بادگر غم خوريم خوش نبود به که می خوريم

تا بو که دست در کمر او توان زدندر خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

واعظ مکن نصیحت شوريدگان که مابا خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتداما نیز هم به شعبده دستی برآوريم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل يافتبیچاره ما که پیش تو از خاک کمتريم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیستبا خاک آستانه اين در به سر بريم

۳۷۳غزل

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بريمشطح و طامات به بازار خرافات بريم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفردلق بسطامی و سجاده طامات بريم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرندچنگ صبحی به در پیر مناجات بريم

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستیمهمچو موسی ارنی گوی به میقات بريم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیمعلم عشق تو بر بام سماوات بريم

خاک کوی تو به صحرای قیامت فرداهمه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

ور نهد در ره ما خار ملمت زاهد

Page 216: دیوان حافظ

از گلستانش به زندان مکافات بريم

شرممان باد ز پشمینه آلوده خويشگر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکندبس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

فتنه می بارد از اين سقف مقرنس برخیزتا به میخانه پناه از همه آفات بريم

در بیابان فنا گم شدن آخر تا کیره بپرسیم مگر پی به مهمات بريم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريزحاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم

۳۷۴غزل

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازيمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازيم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ريزدمن و ساقی به هم تازيم و بنیادش براندازيم

شراب ارغوانی را گلب اندر قدح ريزيمنسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوشکه دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازيم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب اندازبود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

يکی از عقل می لفد يکی طامات می بافدبیا کاين داوری ها را به پیش داور اندازيم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانهکه از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیرازبیا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم

۳۷۵غزل

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیموين نقش زرق را خط بطلن به سر کشیم

Page 217: دیوان حافظ

نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیمدلق ريا به آب خرابات برکشیم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهندغلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیانغارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمانروزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

سر خدا که در تتق غیب منزويستمستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نوگوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

حافظ نه حد ماست چنین لف ها زدنپای از گلیم خويش چرا بیشتر کشیم

۳۷۶غزل

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیمسخن اهل دل است اين و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می گذردچاره آن است که سجاده به می بفروشیم

خوش هوايیست فرح بخش خدايا بفرستنازنینی که به رويش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر استچون از اين غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبیلجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم

می کشیم از قدح لله شرابی موهومچشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که مابلبلنیم که در موسم گل خاموشیم

۳۷۷غزل

Page 218: دیوان حافظ

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنیمغم هجران تو را چاره ز جايی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددیتا طبیبش به سر آريم و دوايی بکنیم

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفتبازش آريد خدا را که صفايی بکنیم

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاستتا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنیم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نهکار صعب است مبادا که خطايی بکنیم

سايه طاير کم حوصله کاری نکندطلب از سايه میمون همايی بکنیم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاستتا به قول و غزلش ساز نوايی بکنیم

۳۷۸غزل

ما نگويیم بد و میل به ناحق نکنیمجامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درويش و توانگر به کم و بیش بد استکار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیمسر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشدالتفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروانفکر اسب سیه و زين مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می شکندتکیه آن به که بر اين بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجیدگو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیريم بر اوور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

Page 219: دیوان حافظ

۳۷۹غزل

سرم خوش است و به بانگ بلند می گويمکه من نسیم حیات از پیاله می جويم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیندمريد خرقه دردی کشان خوش خويم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوستکشید در خم چوگان خويش چون گويم

گرم نه پیر مغان در به روی بگشايدکدام در بزنم چاره از کجا جويم

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويیچنان که پرورشم می دهند می رويم

تو خانقاه و خرابات در میانه مبینخدا گواه که هر جا که هست با اويم

غبار راه طلب کیمیای بهروزيستغلم دولت آن خاک عنبرين بويم

ز شوق نرگس مست بلندباليیچو لله با قدح افتاده بر لب جويم

بیار می که به فتوی حافظ از دل پاکغبار زرق به فیض قدح فروشويم

۳۸۰غزل

بارها گفته ام و بار دگر می گويمکه من دلشده اين ره نه به خود می پويم

در پس آينه طوطی صفتم داشته اندآن چه استاد ازل گفت بگو می گويم

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هستکه از آن دست که او می کشدم می رويم

دوستان عیب من بی دل حیران مکنیدگوهری دارم و صاحب نظری می جويم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب استمکنم عیب کز او رنگ ريا می شويم

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر استمی سرايم به شب و وقت سحر می مويم

Page 220: دیوان حافظ

حافظم گفت که خاک در میخانه مبویگو مکن عیب که من مشک ختن می بويم

۳۸۱غزل

گر چه ما بندگان پادشهیمپادشاهان ملک صبحگهیم

گنج در آستین و کیسه تهیجام گیتی نما و خاک رهیم

هوشیار حضور و مست غروربحر توحید و غرقه گنهیم

شاهد بخت چون کرشمه کندماش آيینه رخ چو مهیم

شاه بیدار بخت را هر شبما نگهبان افسر و کلهیم

گو غنیمت شمار صحبت ماکه تو در خواب و ما به ديده گهیم

شاه منصور واقف است که ماروی همت به هر کجا که نهیم

دشمنان را ز خون کفن سازيمدوستان را قبای فتح دهیم

رنگ تزوير پیش ما نبودشیر سرخیم و افعی سیهیم

وام حافظ بگو که بازدهندکرده ای اعتراف و ما گوهیم

۳۸۲غزل

فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوانلب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رودگو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان

ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببینکاين دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان

Page 221: دیوان حافظ

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفتهمچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطنچشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببیننبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان

آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده استشیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتمترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان

۳۸۳غزل

چندان که گفتم غم با طبیباندرمان نکردند مسکین غريبان

آن گل که هر دم در دست باديستگو شرم بادش از عندلیبان

يا رب امان ده تا بازبیندچشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مهر خود نیستيا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودتتا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتیگر می شنیدی پند اديبان

۳۸۴غزل

می سوزم از فراقت روی از جفا بگردانهجران بلی ما شد يا رب بل بگردان

مه جلوه می نمايد بر سبز خنگ گردونتا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبلگرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

يغمای عقل و دين را بیرون خرام سرمست

Page 222: دیوان حافظ

در سر کله بشکن در بر قبا بگردان

ای نور چشم مستان در عین انتظارمچنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

دوران همی نويسد بر عارضش خطی خوشيا رب نوشته بد از يار ما بگردان

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نیستگر نیستت رضايی حکم قضا بگردان

۳۸۵غزل

يا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسانوان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل آزرده ما را به نسیمی بنوازيعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسنديار مه روی مرا نیز به من بازرسان

ديده ها در طلب لعل يمانی خون شديا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

برو ای طاير میمون همايون آثارپیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن اين است که ما بی تو نخواهیم حیاتبشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رببه مرادش ز غريبی به وطن بازرسان

۳۸۶غزل

خدا را کم نشین با خرقه پوشانرخ از رندان بی سامان مپوشان

در اين خرقه بسی آلودگی هستخوشا وقت قبای می فروشان

در اين صوفی وشان دردی نديدمکه صافی باد عیش دردنوشان

تو نازک طبعی و طاقت نیاریگرانی های مشتی دلق پوشان

Page 223: دیوان حافظ

چو مستم کرده ای مستور منشینچو نوشم داده ای زهرم منوشان

بیا و از غبن اين سالوسیان بینصراحی خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باشکه دارد سینه ای چون ديگ جوشان

۳۸۷غزل

شاه شمشادقدان خسرو شیرين دهنانکه به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداختگفت ای چشم و چراغ همه شیرين سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بودبنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داریشادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش بادگفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسلمرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لله سحر می گفتمکه شهیدان که اند اين همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايماز می لعل حکايت کن و شیرين دهنان

۳۸۸غزل

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکنبه شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

رسید باد صبا غنچه در هواداریز خود برون شد و بر خود دريد پیراهن

Page 224: دیوان حافظ

طريق صدق بیاموز از آب صافی دلبه راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کلله نگرشکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن

عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعدبه عینه دل و دين می برد به وجه حسن

صفیر بلبل شوريده و نفیر هزاربرای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

حديث صحبت خوبان و جام باده بگوبه قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

۳۸۹غزل

چو گل هر دم به بويت جامه در تنکنم چاک از گريبان تا به دامن

تنت را ديد گل گويی که در باغچو مستان جامه را بدريد بر تن

من از دست غمت مشکل برم جانولی دل را تو آسان بردی از من

به قول دشمنان برگشتی از دوستنگردد هیچ کس دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام بادهدلت در سینه چون در سیم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونینکه شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سینه ام آه جگرسوزبرآيد همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا میندازکه دارد در سر زلف تو مسکن

چو دل در زلف تو بسته ست حافظبدين سان کار او در پا میفکن

۳۹۰غزل

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

Page 225: دیوان حافظ

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسرویتا نشیند هر کسی اکنون به جای خويشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمتکاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درشهر نفس با بوی رحمان می وزد باد يمن

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر اودر همه شهنامه ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زينشهسوارا چون به میدان آمدی گويی بزن

جويبار ملک را آب روان شمشیر توستتو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشتخیزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

گوشه گیران انتظار جلوه خوش می کنندبرشکن طرف کله و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوشساقیا می ده به قول مستشار متمن

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دارتا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد به من

۳۹۱غزل

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودنتا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ايام نماندگو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر اورحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوشاعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کامدانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

Page 226: دیوان حافظ

پیر میخانه همی خواند معمايی دوشاز خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزلتا جزای من بدنام چه خواهد بودن

۳۹۲غزل

دانی که چیست دولت ديدار يار ديدندر کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

از جان طمع بريدن آسان بود ولیکناز دوستان جانی مشکل توان بريدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگوان جا به نیک نامی پیراهنی دريدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتنگه سر عشقبازی از بلبلن شنیدن

بوسیدن لب يار اول ز دست مگذارکخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزلچون بگذريم ديگر نتوان به هم رسیدن

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحییيا رب به يادش آور درويش پروريدن

۳۹۳غزل

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدنمنم که ديده نیالودم به بد ديدن

وفا کنیم و ملمت کشیم و خوش باشیمکه در طريقت ما کافريست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتبخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیستبه دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آبکه تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

Page 227: دیوان حافظ

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نهکشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

عنان به میکده خواهیم تافت زين مجلسکه وعظ بی عملن واجب است نشنیدن

ز خط يار بیاموز مهر با رخ خوبکه گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظکه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

۳۹۴غزل

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسنخال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحردر زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکويیسروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

خرم شد از ملحت تو عهد دلبریفرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهانيک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

دايم به لطف دايه طبع از میان جانمی پرورد به ناز تو را در کنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر استکب حیات می خورد از جويبار حسن

حافظ طمع بريد که بیند نظیر توديار نیست جز رخت اندر ديار حسن

۳۹۵غزل

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کنيعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ راچون شیشه های ديده ما پرگلب کن

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

Page 228: دیوان حافظ

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست راو از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیربنگر به رنگ لله و عزم شراب کن

زان جا که رسم و عادت عاشق کشی توستبا دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب ديده به روی قدح گشایوين خانه را قیاس اساس از حباب کن

حافظ وصال می طلبد از ره دعايا رب دعای خسته دلن مستجاب کن

۳۹۶غزل

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کندور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خرابما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کردگر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کندزنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیمبا ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظابرخیز و عزم جزم به کار صواب کن

۳۹۷غزل

ز در درآ و شبستان ما منور کنهوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مبازپیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جانبیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

Page 229: دیوان حافظ

ستاره شب هجران نمی فشاند نوربه بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلسبه تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از اين مزوجه و خرقه نیک در تنگمبه يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواندکرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکايت بسی کند ساقیتو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمالبیا و خرگه خورشید را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبودحوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پیاله ببوس آنگهی به مستان دهبدين دقیقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملزمت عیش و عشق مه رويانز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

۳۹۸غزل

ای نور چشم من سخنی هست گوش کنچون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیستپیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماندای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدتهمت در اين عمل طلب از می فروش کن

پیران سخن ز تجربه گويند گفتمتهان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشقخواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

Page 230: دیوان حافظ

با دوستان مضايقه در عمر و مال نیستصد جان فدای يار نصیحت نیوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مبادچشم عنايتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذریيک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

۳۹۹غزل

کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکنبه غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سر و دستار عالمی يعنیکله گوشه به آيین سروری بشکن

به زلف گوی که آيین دلبری بگذاربه غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کسسزای حور بده رونق پری بشکن

به آهوان نظر شیر آفتاب بگیربه ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم بادتو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظتو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

۴۰۰غزل

بالبلند عشوه گر نقش باز منکوتاه کرد قصه زهد دراز من

ديدی دل که آخر پیری و زهد و علمبا من چه کرد ديده معشوقه باز من

می ترسم از خرابی ايمان که می بردمحراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشقغماز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است يار و ياد حريفان نمی کند

Page 231: دیوان حافظ

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آنگردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می زنم از گريه حالیاتا کی شود قرين حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می کنمتا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی رودهم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبابا شاه دوست پرور دشمن گداز من

۴۰۱غزل

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز منور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگین را به هر کس می نمايد همچو گلور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سیرش ببینگفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شودکام بستانم از او يا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نیستبس حکايت های شیرين باز می ماند ز من

گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شودور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريدکو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غمعشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من

۴۰۲غزل

نکته ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببینعقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین

Page 232: دیوان حافظ

عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباشگفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباستجان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببین

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلندای ملمتگو خدا را رو مبین آن رو ببین

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهادبا هواداران ره رو حیله هندو ببین

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدمکس نديده ست و نبیند مثلش از هر سو ببین

حافظ ار در گوشه محراب می نالد رواستای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتابتیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین

۴۰۳غزل

شراب لعل کش و روی مه جبینان بینخلف مذهب آنان جمال اينان بین

به زير دلق ملمع کمندها دارنددرازدستی اين کوته آستینان بین

به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرنددماغ و کبر گدايان و خوشه چینان بین

بهای نیم کرشمه هزار جان طلبندنیاز اهل دل و ناز نازنینان بین

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفتوفای صحبت ياران و همنشینان بین

اسیر عشق شدن چاره خلص من استضمیر عاقبت انديش پیش بینان بین

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوستصفای همت پاکان و پاکدينان بین

۴۰۴غزل

Page 233: دیوان حافظ

می فکن بر صف رندان نظری بهتر از اينبر در میکده می کن گذری بهتر از اين

در حق من لبت اين لطف که می فرمايدسخت خوب است ولیکن قدری بهتر از اين

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايدگو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقبرو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهممادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوسبشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

کلک حافظ شکرين میوه نباتیست به چینکه در اين باغ نبینی ثمری بهتر از اين

۴۰۵غزل

به جان پیر خرابات و حق صحبت اوکه نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران استبیار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن بادکه زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه میخانه گر سری بینیمزن به پای که معلوم نیست نیت او

بیا که دوش به مستی سروش عالم غیبنويد داد که عام است فیض رحمت او

مکن به چشم حقارت نگاه در من مستکه نیست معصیت و زهد بی مشیت او

نمی کند دل من میل زهد و توبه ولیبه نام خواجه بکوشیم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو استمگر ز خاک خرابات بود فطرت او

Page 234: دیوان حافظ

۴۰۶غزل

گفتا برون شدی به تماشای ماه نواز ماه ابروان منت شرم باد رو

عمريست تا دلت ز اسیران زلف ماستغافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ماکان جا هزار نافه مشکین به نیم جو

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زارآن گه عیان شود که بود موسم درو

ساقی بیار باده که رمزی بگويمتاز سر اختران کهن سیر و ماه نو

شکل هلل هر سر مه می دهد نشاناز افسر سیامک و ترک کله زو

حافظ جناب پیر مغان مامن وفاستدرس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

۴۰۷غزل

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نويادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمیدگفت با اين همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلکاز چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاين عیارتاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوشدور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسنبیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشقخرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوختحافظ اين خرقه پشمینه بینداز و برو

Page 235: دیوان حافظ

۴۰۸غزل

ای آفتاب آينه دار جمال تومشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سودکاين گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسنيا رب مباد تا به قیامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست بازطغرانويس ابروی مشکین مثال تو

در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ایکشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآیای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شودکو عشوه ای ز ابروی همچون هلل تو

تا پیش بخت بازروم تهنیت کنانکو مژده ای ز مقدم عید وصال تو

اين نقطه سیاه که آمد مدار نورعکسیست در حديقه بینش ز خال تو

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنمشرح نیازمندی خود يا ملل تو

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسیستسودای کج مپز که نباشد مجال تو

۴۰۹غزل

ای خونبهای نافه چین خاک راه توخورشید سايه پرور طرف کله تو

نرگس کرشمه می برد از حد برون خرامای من فدای شیوه چشم سیاه تو

خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمالاز دل نیايدش که نويسد گناه تو

Page 236: دیوان حافظ

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويیزان شد کنار ديده و دل تکیه گاه تو

با هر ستاره ای سر و کار است هر شبماز حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

ياران همنشین همه از هم جدا شدندمايیم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبتآتش زند به خرمن غم دود آه تو

۴۱۰غزل

ای قبای پادشاهی راست بر بالی توزينت تاج و نگین از گوهر والی تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می دهداز کله خسروی رخسار مه سیمای تو

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجاسايه اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلفنکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حیوانش ز منقار بلغت می چکدطوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم استروشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگارجرعه ای بود از زلل جام جان افزای تو

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نیستراز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کندبر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

۴۱۱غزل

تاب بنفشه می دهد طره مشک سای توپرده غنچه می درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خويش را مسوز

Page 237: دیوان حافظ

کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگانقال و مقال عالمی می کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخارگوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همنداين همه نقش می زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سرکاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توستجای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسنحافظ خوش کلم شد مرغ سخنسرای تو

۴۱۲غزل

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابروجهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

غلم چشم آن ترکم که در خواب خوش مستینگارين گلشنش روی است و مشکین سايبان ابرو

هللی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويشکه باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دمهزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاريستکه بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگويد با چنین حسنیکه اين را اين چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسمکه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداریبه تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

۴۱۳غزل

Page 238: دیوان حافظ

خط عذار يار که بگرفت ماه از اوخوش حلقه ايست لیک به در نیست راه از او

ابروی دوست گوشه محراب دولت استآن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دارکیینه ايست جام جهان بین که آه از او

کردار اهل صومعه ام کرد می پرستاين دود بین که نامه من شد سیاه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکنمن برده ام به باده فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دارگو برفروز مشعله صبحگاه از او

آبی به روزنامه اعمال ما فشانباشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کردخالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

آيا در اين خیال که دارد گدای شهرروزی بود که ياد کند پادشاه از او

۴۱۴غزل

گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کوباد بهار می وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی ياد همی کند ولیگوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیستای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبادست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لف ز عارض تو زدخصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزومردم از اين هوس ولی قدرت و اختیار کو

Page 239: دیوان حافظ

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت استاز غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

۴۱۵غزل

ای پیک راستان خبر يار ما بگواحوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخوربا يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می زد آن سر زلفین مشکباربا ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاستگو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می کندگو در حضور پیر من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بودبعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگیرشاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر اين فقیر نامه آن محتشم بخوانبا اين گدا حکايت آن پادشا بگو

جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاندبر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصه ارباب معرفترمزی برو بپرس حديثی بیا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می دهندمی نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

۴۱۶غزل

خنک نسیم معنبر شمامه ای دلخواهکه در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طاير خجسته لقاکه ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است

Page 240: دیوان حافظ

هلل را ز کنار افق کنید نگاه

منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلتمگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهرسپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه

به عشق روی تو روزی که از جهان برومز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه

مده به خاطر نازک مللت از من زودکه حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم ال

۴۱۷غزل

عیشم مدام است از لعل دلخواهکارم به کام است الحمدل

ای بخت سرکش تنگش به بر کشگه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردندپیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کرديم توبهو از فعل عابد استغفرال

جانا چه گويم شرح فراقتچشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد اين غم که ديده ستاز قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظدرس شبانه ورد سحرگاه

۴۱۸غزل

گر تیغ بارد در کوی آن ماهگردن نهاديم الحکم ل

آيین تقوا ما نیز دانیملیکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیميا جام باده يا قصه کوتاه

Page 241: دیوان حافظ

من رند و عاشق در موسم گلآن گاه توبه استغفرال

مهر تو عکسی بر ما نیفکندآيینه رويا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فانيا لیت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهیخون بايدت خورد در گاه و بی گاه

۴۱۹غزل

وصال او ز عمر جاودان بهخداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشیرم زد و با کس نگفتمکه راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر اين دربه جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبیب من بپرسیدکه آخر کی شود اين ناتوان به

گلی کان پايمال سرو ما گشتبود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرماکه اين سیب زنخ زان بوستان به

دل دايم گدای کوی او باشبه حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پیرانکه رای پیر از بخت جوان به

شبی می گفت چشم کس نديده ستز مرواريد گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حیات استولی شیراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکرولیکن گفته حافظ از آن به

Page 242: دیوان حافظ

۴۲۰غزل

ناگهان پرده برانداخته ای يعنی چهمست از خانه برون تاخته ای يعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیباين چنین با همه درساخته ای يعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدايان شده ایقدر اين مرتبه نشناخته ای يعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادیبازم از پای درانداخته ای يعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میانو از میان تیغ به ما آخته ای يعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغولعاقبت با همه کج باخته ای يعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يارخانه از غیر نپرداخته ای يعنی چه

۴۲۱غزل

در سرای مغان رفته بود و آب زدهنشسته پیر و صليی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمرولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیدهعذار مغبچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران نازشکسته کسمه و بر برگ گل گلب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمتز جرعه بر رخ حور و پری گلب زده

ز شور و عربده شاهدان شیرين کارشکر شکسته سمن ريخته رباب زده

سلم کردم و با من به روی خندان گفتکه ای خمارکش مفلس شراب زده

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای

Page 243: دیوان حافظ

ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده

وصال دولت بیدار ترسمت ندهندکه خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنمهزار صف ز دعاهای مستجاب زده

فلک جنیبه کش شاه نصره الدين استبیا ببین ملکش دست در رکاب زده

خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرفز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

۴۲۲غزل

ای که با سلسله زلف دراز آمده ایفرصتت باد که ديوانه نواز آمده ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادتچون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای

پیش بالی تو میرم چه به صلح و چه به جنگچون به هر حال برازنده ناز آمده ای

آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعلچشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثوابکشته غمزه خود را به نماز آمده ای

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلممست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ستمگر از مذهب اين طايفه بازآمده ای

۴۲۳غزل

دوش رفتم به در میکده خواب آلودهخرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروشگفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرامتا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

Page 244: دیوان حافظ

به هوای لب شیرين پسران چند کنیجوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکنخلعت شیب چو تشريف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآیکه صفايی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیستکه شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنايان ره عشق در اين بحر عمیقغرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروشآه از اين لطف به انواع عتاب آلوده

۴۲۴غزل

از من جدا مشو که توام نور ديده ایآرام جان و مونس قلب رمیده ای

از دامن تو دست ندارند عاشقانپیراهن صبوری ايشان دريده ای

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنکدر دلبری به غايت خوبی رسیده ای

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمانمعذور دارمت که تو او را نديده ای

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظابیش از گلیم خويش مگر پا کشیده ای

۴۲۵غزل

دامن کشان همی شد در شرب زرکشیدهصد ماه رو ز رشکش جیب قصب دريده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خویچون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرين قدی بلند چابکرويی لطیف زيبا چشمی خوش کشیده

Page 245: دیوان حافظ

ياقوت جان فزايش از آب لطف زادهشمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوبوان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شدياران چه چاره سازم با اين دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازاردنیا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفريبتروزی کرشمه ای کن ای يار برگزيده

گر خاطر شريفت رنجیده شد ز حافظبازآ که توبه کرديم از گفته و شنیده

بس شکر بازگويم در بندگی خواجهگر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

۴۲۶غزل

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامهانی رايت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در ديده صد علمتلیست دموع عینی هذا لنا العلمه

هر چند کزمودم از وی نبود سودممن جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتافی بعدها عذاب فی قربها السلمه

گفتم ملمت آيد گر گرد دوست گردمو ال ما راينا حبا بل ملمه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرينحتی يذوق منه کاسا من الکرامه

۴۲۷غزل

چراغ روی تو را شمع گشت پروانهمرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می فرمود

Page 246: دیوان حافظ

به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شدهزار جان گرامی فدای جانانه

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوشنگار خويش چو ديدم به دست بیگانه

چه نقشه ها که برانگیختیم و سود نداشتفسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زيبای او به جای سپندبه غیر خال سیاهش که ديد به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسیز شمع روی تواش چون رسید پروانه

مرا به دور لب دوست هست پیمانیکه بر زبان نبرم جز حديث پیمانه

حديث مدرسه و خانقه مگوی که بازفتاد در سر حافظ هوای میخانه

۴۲۸غزل

سحرگاهان که مخمور شبانهگرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از میز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه ای دادکه ايمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدمکه ای تیر ملمت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمرواراگر خود را ببینی در میانه

برو اين دام بر مرغی دگر نهکه عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهیکه با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقی همه اوستخیال آب و گل در ره بهانه

Page 247: دیوان حافظ

بده کشتی می تا خوش برانیماز اين دريای ناپیداکرانه

وجود ما معمايیست حافظکه تحقیقش فسون است و فسانه

۴۲۹غزل

ساقی بیا که شد قدح لله پر ز میطامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که ديده ست روزگارچین قبای قیصر و طرف کله کی

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هانبیدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهارکشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیستای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماستو امروز نیز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی ياد می دهدجان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبین و سلطنت گل که بسپردفراش باد هر ورقش را به زير پی

درده به ياد حاتم طی جام يک منیتا نامه سیاه بخیلن کنیم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوانبیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگاناستاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسیدتا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

۴۳۰غزل

Page 248: دیوان حافظ

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی میالکی Yعلج کی کنمت آخرالدوا

ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهارکه می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهومنه ز دست پیاله چه می کنی هی هی

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی دادز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

خزينه داری میراث خوارگان کفر استبه قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

زمانه هیچ نبخشد که بازنستاندمجو ز سفله مروت که شیه ل شی

نوشته اند بر ايوان جنه الماویکه هر که عشوه دنیی خريد وای به وی

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاستبده به شادی روح و روان حاتم طی

بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظپیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی

۴۳۱غزل

لبش می بوسم و در می کشم میبه آب زندگانی برده ام پی

نه رازش می توانم گفت با کسنه کس را می توانم ديد با وی

لبش می بوسد و خون می خورد جامرخش می بیند و گل می کند خوی

بده جام می و از جم مکن يادکه می داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطربرگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسندبساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار

Page 249: دیوان حافظ

به ياد لعلش ای ساقی بده می

نجويد جان از آن قالب جدايیکه باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانیحديث بی زبانان بشنو از نی

۴۳۲غزل

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابیپر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايدمطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقیبتزين در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رويت ما و امیدواریدر عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامیبیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبانکی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

۴۳۳غزل

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختیلطف کردی سايه ای بر آفتاب انداختی

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضتحالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باشجام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باختزان میان پروانه را در اضطراب انداختی

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ماسايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

زينهار از آب آن عارض که شیران را از آنتشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

Page 250: دیوان حافظ

خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیالتهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاهو از حیا حور و پری را در حجاب انداختی

باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جمشاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرستحافظ خلوت نشین را در شراب انداختی

و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلفچون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

داور دارا شکوه ای آن که تاج آفتاباز سر تعظیم بر خاک جناب انداختی

نصره الدين شاه يحیی آن که خصم ملک رااز دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

۴۳۴غزل

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستیوان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شوهر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باشبیماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طريقت خامی نشان کفر استآری طريق دولت چالکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینیيک نکته ات بگويم خود را مبین که رستی

در آستان جانان از آسمان مینديشکز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهدسهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیزای کوته آستینان تا کی درازدستی

Page 251: دیوان حافظ

۴۳۵غزل

با مدعی مگويید اسرار عشق و مستیتا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيدناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانمبا کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما راتا کی کند سیاهی چندين درازدستی

در گوشه سلمت مستور چون توان بودتا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخاستکز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظچون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

۴۳۶غزل

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتیگردون ورق هستی ما درننوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل برآرددهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اين جاياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

در مصطبه عشق تنعم نتوان کردچون بالش زر نیست بسازيم به خشتی

مفروش به باغ ارم و نخوت شداديک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنیای دنی ای دل داناحیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابی جهان استکو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

Page 252: دیوان حافظ

تقدير چنین بود چه کردی که نهشتی

۴۳۷غزل

ای قصه بهشت ز کويت حکايتیشرح جمال حور ز رويت روايتی

انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه ایآب خضر ز نوش لبانت کنايتی

هر پاره از دل من و از غصه قصه ایهر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

کی عطرسای مجلس روحانیان شدیگل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

در آرزوی خاک در يار سوختیمياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفتصد مايه داشتی و نکردی کفايتی

بوی دل کباب من آفاق را گرفتاين آتش درون بکند هم سرايتی

در آتش ار خیال رخش دست می دهدساقی بیا که نیست ز دوزخ شکايتی

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چیستاز تو کرشمه ای و ز خسرو عنايتی

۴۳۸غزل

سبت سلمی بصدغیها فادیو روحی کل يوم لی ينادی

نگارا بر من بی دل ببخشایو واصلنی علی رغم العادی

حبیبا در غم سودای عشقتتوکلنا علی رب العباد

امن انکرتنی عن عشق سلمیتزاول آن روی نهکو بوادی

که همچون مت به بوتن دل و ای رهغريق العشق فی بحر الوداد

Page 253: دیوان حافظ

به پی ماچان غرامت بسپريمنغرت يک وی روشتی از امادی

غم اين دل بواتت خورد ناچارو غر نه او بنی آنچت نشادی

دل حافظ شد اندر چین زلفتبلیل مظلم و ال هادی

۴۳۹غزل

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدیکز عکس روی او شب هجران سر آمدی

تعبیر رفت يار سفرکرده می رسدای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال منکز در مدام با قدح و ساغر آمدی

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويشتا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبه اسکندر آمدی

آن عهد ياد باد که از بام و در مراهر دم پیام يار و خط دلبر آمدی

کی يافتی رقیب تو چندين مجال ظلممظلومی ار شبی به در داور آمدی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشقدريادلی بجوی دلیری سرآمدی

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمونای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

گر ديگری به شیوه حافظ زدی رقممقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

۴۴۰غزل

سحر با باد می گفتم حديث آرزومندیخطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

Page 254: دیوان حافظ

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود استبدين راه و روش می رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد بازورای حد تقرير است شرح آرزومندی

ال ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرورپدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیستز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کیدريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند استخدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازندسیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

۴۴۱غزل

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودیکه حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوستگرم به هر سر مويی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا ربگرش نشان امان از بد زمان بودی

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيزسرير عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشککه بر دو ديده ما حکم او روان بودی

اگر نه دايره عشق راه بربستیچو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی

۴۴۲غزل

به جان او که گرم دسترس به جان بودیکمینه پیشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چیست خاک پايش را

Page 255: دیوان حافظ

اگر حیات گران مايه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتیگرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

به خواب نیز نمی بینمش چه جای وصالچو اين نبود و نديديم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پايبند طره اوکی اش قرار در اين تیره خاکدان بودی

به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق استبه دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نورکه بر دو ديده ما حکم او روان بودی

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادیاگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

۴۴۳غزل

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاریخورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه ای و آشوبیز سحر چشم تو هر گوشه ای و بیماری

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خوابکه در پی است ز هر سويت آه بیداری

نثار خاک رهت نقد جان من هر چندکه نیست نقد روان را بر تو مقداری

دل همیشه مزن لف زلف دلبندانچو تیره رای شوی کی گشايدت کاری

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کاردلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطه گفتمش اندر میان دايره آیبه خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری

۴۴۴غزل

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاریياران صلی عشق است گر می کنید کاری

Page 256: دیوان حافظ

چشم فلک نبیند زين طرفه تر جوانیدر دست کس نیفتد زين خوبتر نگاری

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکببر دامنش مبادا زين خاکیان غباری

چون من شکسته ای را از پیش خود چه رانیکم غايت توقع بوسیست يا کناری

می بی غش است درياب وقتی خوش است بشتابسال دگر که دارد امید نوبهاری

در بوستان حريفان مانند لله و گلهر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايمدردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخیمشکل توان نشستن در اين چنین دياری

۴۴۵غزل

تو را که هر چه مراد است در جهان داریچه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری

بخواه جان و دل از بنده و روان بستانکه حکم بر سر آزادگان روان داری

میان نداری و دارم عجب که هر ساعتمیان مجمع خوبان کنی میانداری

بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنکسوادی از خط مشکین بر ارغوان داری

بنوش می که سبکروحی و لطیف مدامعلی الخصوص در آن دم که سر گران داری

مکن عتاب از اين بیش و جور بر دل مامکن هر آن چه توانی که جای آن داری

به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاستبه قصد جان من خسته در کمان داری

بکش جفای رقیبان مدام و جور حسودکه سهل باشد اگر يار مهربان داری

Page 257: دیوان حافظ

به وصل دوست گرت دست می دهد يک دمبرو که هر چه مراد است در جهان داری

چو گل به دامن از اين باغ می بری حافظچه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

۴۴۶غزل

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داریبه يادگار بمانی که بوی او داری

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوستتوان به دست تو دادن گرش نکو داری

در آن شمايل مطبوع هیچ نتوان گفتجز اين قدر که رقیبان تندخو داری

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتدکه گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت بادخود از کدام خم است اين که در سبو داری

به سرکشی خود ای سرو جويبار منازکه گر بدو رسی از شرم سر فروداری

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدنتو را رسد که غلمان ماه رو داری

قبای حسن فروشی تو را برازد و بسکه همچو گل همه آيین رنگ و بو داری

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشققدم برون نه اگر میل جست و جو داری

۴۴۷غزل

بیا با ما مورز اين کینه داریکه حق صحبت ديرينه داری

نصیحت گوش کن کاين در بسی بهاز آن گوهر که در گنجینه داری

ولیکن کی نمايی رخ به رندانتو کز خورشید و مه آيینه داری

بد رندان مگو ای شیخ و هش دار

Page 258: دیوان حافظ

که با حکم خدايی کینه داری

نمی ترسی ز آه آتشینمتو دانی خرقه پشمینه داری

به فرياد خمار مفلسان رسخدا را گر می دوشینه داری

نديدم خوشتر از شعر تو حافظبه قرآنی که اندر سینه داری

۴۴۸غزل

ای که در کوی خرابات مقامی داریجم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روزفرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرندگر از آن يار سفرکرده پیامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولیبر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می شنومبشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبودمی کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نیک ار طلبد از تو غريبی چه شودتويی امروز در اين شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بودتو که چون حافظ شبخیز غلمی داری

۴۴۹غزل

ای که مهجوری عشاق روا می داریعاشقان را ز بر خويش جدا می داری

تشنه باديه را هم به زللی درياببه امیدی که در اين ره به خدا می داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکنبه از اين دار نگاهش که مرا می داری

Page 259: دیوان حافظ

ساغر ما که حريفان دگر می نوشندما تحمل نکنیم ار تو روا می داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولنگه توستعرض خود می بری و زحمت ما می داری

تو به تقصیر خود افتادی از اين در محروماز که می نالی و فرياد چرا می داری

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبندسعی نابرده چه امید عطا می داری

۴۵۰غزل

روزگاريست که ما را نگران می داریمخلصان را نه به وضع دگران می داری

گوشه چشم رضايی به منت باز نشداين چنین عزت صاحب نظران می داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگاردست در خون دل پرهنران می داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغهمه را نعره زنان جامه دران می داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضورچشم سری عجب از بی خبران می داری

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغسر چرا بر من دلخسته گران می داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر استتو تمنا ز گل کوزه گران می داری

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه رویطمع مهر و وفا زين پسران می داری

کیسه سیم و زرت پاک ببايد پرداختاين طمع ها که تو از سیمبران می داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولیعاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری

مگذران روز سلمت به ملمت حافظچه توقع ز جهان گذران می داری

Page 260: دیوان حافظ

۴۵۱غزل

خوش کرد ياوری فلکت روز داوریتا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دستگو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرنداقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عیش از درم درآیتا يک دم از دلم غم دنیا به دربری

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیستآن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنجدرويش و امن خاطر و کنج قلندری

يک حرف صوفیانه بگويم اجازت استای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

نیل مراد بر حسب فکر و همت استاز شاه نذر خیر و ز توفیق ياوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشویکاين خاک بهتر از عمل کیمیاگری

۴۵۲غزل

طفیل هستی عشقند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چندبه عذر نیم شبی کوش و گريه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرين کارکه در برابر چشمی و غايب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زين غیرتکه هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می برد پیغام

Page 261: دیوان حافظ

که ياد گیر دو مصرع ز من به نظم دری

بیا که وضع جهان را چنان که من ديدمگر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کله سروريت کج مباد بر سر حسنکه زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می روند و می آيندصبا به غالیه سايی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجویکه جام جم نکند سود وقت بی بصری

دعای گوشه نشینان بل بگرداندچرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مايه حسنو از اين معامله غافل مشو که حیف خوری

طريق عشق طريقی عجب خطرناک استنعوذبال اگر ره به مقصدی نبری

به يمن همت حافظ امید هست که بازاری اسامر لیلی لیله القمر

۴۵۳غزل

ای که دايم به خويش مغروریگر تو را عشق نیست معذوری

گرد ديوانگان عشق مگردکه به عقل عقیله مشهوری

مستی عشق نیست در سر تورو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلودعاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظساغر می طلب که مخموری

۴۵۴غزل

ز کوی يار می آيد نسیم باد نوروزیاز اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

Page 262: دیوان حافظ

چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کنکه قارون را غلط ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل استکه زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانیبه گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در اين فیروزه ايوان نیستمجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طريق کام بخشی چیست ترک کام خود کردنکله سروری آن است کز اين ترک بردوزی

سخن در پرده می گويم چو گل از غنچه بیرون آیکه بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چیستمگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبشخدايا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد يار شیرينت کنون تنها نشین ای شمعکه حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محرومبیا ساقی که جاهل را هنیتر می رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جللی نوشکه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاهز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديدهجبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

۴۵۵غزل

عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسیای پسر جام می ام ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده اندشاهبازان طريقت به مقام مگسی

Page 263: دیوان حافظ

دوش در خیل غلمان درش می رفتمگفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بودهر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

لمع البرق من الطور و آنست بهفلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشوه که بس بی خبر از غلغل چندين جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زنحیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرمجان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظيسر ال طريقا بک يا ملتمسی

۴۵۶غزل

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشیکه بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگويم که کنون با که نشین و چه بنوشکه تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می دهدت پند ولیوعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر استحیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزافگر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوسترفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشدصید آن شاهد مطبوع شمايل باشی

۴۵۷غزل

هزار جهد بکردم که يار من باشی

Page 264: دیوان حافظ

مرادبخش دل بی قرار من باشی

چراغ ديده شب زنده دار من گردیانیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملحت به بندگان نازندتو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه اواگر کنم گله ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرندگرت ز دست برآيد نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آيیدمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لغر منگر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه مناگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من اين مراد ببینم به خود که نیم شبیبه جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزممگر تو از کرم خويش يار من باشی

۴۵۸غزل

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشیبی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشندچشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آنشرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکنور نه چون بنگری از دايره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمایور خود از تخمه جمشید و فريدون باشی

Page 265: دیوان حافظ

ساغری نوش کن و جرعه بر افلک فشانچند و چند از غم ايام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين استهیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

۴۵۹غزل

زين خوش رقم که بر گل رخسار می کشیخط بر صحیفه گل و گلزار می کشی

اشک حرم نشین نهانخانه مرازان سوی هفت پرده به بازار می کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلفهر دم به قید سلسله در کار می کشی

هر دم به ياد آن لب میگون و چشم مستاز خلوتم به خانه خمار می کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شودسهل است اگر تو زحمت اين بار می کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنموه زين کمان که بر من بیمار می کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کندای تازه گل که دامن از اين خار می کشی

حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهرمی می خوری و طره دلدار می کشی

۴۶۰غزل

سلیمی منذ حلت بالعراقالقی من نواها ما القی

ال ای ساروان منزل دوستالی رکبانکم طال اشتیاقی

خرد در زنده رود انداز و می نوشبه گلبانگ جوانان عراقی

ربیع العمر فی مرعی حماکمحماک ال يا عهد التلقی

Page 266: دیوان حافظ

بیا ساقی بده رطل گرانمسقاک ال من کاس دهاق

جوانی باز می آرد به يادمسماع چنگ و دست افشان ساقی

می باقی بده تا مست و خوشدلبه ياران برفشانم عمر باقی

درونم خون شد از ناديدن دوستال تعسا ليام الفراق

دموعی بعدکم ل تحقروهافکم بحر عمیق من سواقی

دمی با نیکخواهان متفق باشغنیمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگوبه شعر فارسی صوت عراقی

عروسی بس خوشی ای دختر رزولی گه گه سزاوار طلقی

مسیحای مجرد را برازدکه با خورشید سازد هم وثاقی

وصال دوستان روزی ما نیستبخوان حافظ غزل های فراقی

۴۶۱غزل

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکیبیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

بسا که گفته ام از شوق با دو ديده خودايا منازل سلمی فاين سلماک

عجیب واقعه ای و غريب حادثه ایانا اصطبرت قتیل و قاتلی شاکی

که را رسد که کند عیب دامن پاکتکه همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

ز خاک پای تو داد آب روی لله و گلچو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز

Page 267: دیوان حافظ

و هات شمسه کرم مطیب زاکی

دع التکاسل تغنم فقد جری مثلکه زاد راهروان چستی است و چالکی

اثر نماند ز من بی شمايلت آریاری مثر محیای من محیاک

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زندکه همچو صنع خدايی ورای ادراکی

۴۶۲غزل

يا مبسما يحاکی درجا من الللیيا رب چه درخور آمد گردش خط هللی

حالی خیال وصلت خوش می دهد فريبمتا خود چه نقش بازد اين صورت خیالی

می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالمنومید کی توان بود از لطف ليزالی

ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کشتا در به در بگردم قلش و لابالی

از چار چیز مگذر گر عاقلی و زيرکامن و شراب بی غش معشوق و جای خالی

چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابتحافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

صافیست جام خاطر در دور آصف عهدقم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلل

الملک قد تباهی من جده و جدهيا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکتبرهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

۴۶۳غزل

سلم ال ما کر اللیالیو جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی الراک و من علیهاو دار باللوی فوق الرمال

Page 268: دیوان حافظ

دعاگوی غريبان جهانمو ادعو بالتواتر و التوالی

به هر منزل که رو آرد خدا رانگه دارش به لطف ليزالی

منال ای دل که در زنجیر زلفشهمه جمعیت است آشفته حالی

ز خطت صد جمال ديگر افزودکه عمرت باد صد سال جللی

تو می بايد که باشی ور نه سهل استزيان مايه جاهی و مالی

بر آن نقاش قدرت آفرين بادکه گرد مه کشد خط هللی

فحبک راحتی فی کل حینو ذکرک مونسی فی کل حال

سويدای دل من تا قیامتمباد از شوق و سودای تو خالی

کجا يابم وصال چون تو شاهیمن بدنام رند لابالی

خدا داند که حافظ را غرض چیستو علم ال حسبی من سالی

۴۶۴غزل

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالیخوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

در وهم می نگنجد کاندر تصور عقلآيد به هیچ معنی زين خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما راهرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزیوان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

چون من خیال رويت جانا به خواب بینمکز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی

Page 269: دیوان حافظ

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبتشد شخص ناتوانم باريک چون هللی

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهیزين بیشتر ببايد بر هجرت احتمالی

۴۶۵غزل

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلیآمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلو اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

می گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دممی کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشقآن را تفضلی نه و اين را تبدلی

چون کرد در دلم اثر آواز عندلیبگشتم چنان که هیچ نماندم تحملی

بس گل شکفته می شود اين باغ را ولیکس بی بلی خار نچیده ست از او گلی

حافظ مدار امید فرج از مدار چرخدارد هزار عیب و ندارد تفضلی

۴۶۶غزل

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولیوين دفتر بی معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردمدر کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشیهم سینه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفتاين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دستدر سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

Page 270: دیوان حافظ

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آیرندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

۴۶۷غزل

زان می عشق کز او پخته شود هر خامیگر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفتزلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دلصحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپردکه نهاده ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين استکه چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

يار من چون بخرامد به تماشای چمنبرسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حريفی که شب و روز می صاف کشدبود آيا که کند ياد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهدکام دشوار به دست آوری از خودکامی

۴۶۸غزل

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامیکه به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارمکه به همت عزيزان برسم به نیک نامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کنکه بضاعتی نداريم و فکنده ايم دامی

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمودنه به نامه پیامی نه به خامه سلمی

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پختهبه هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

Page 271: دیوان حافظ

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیحکه چو مرغ زيرک افتد نفتد به هیچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروشکه چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلمی

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايتکه لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بريز خون حافظکه چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی

۴۶۹غزل

انت رواح رند الحمی و زاد غرامیفدای خاک در دوست باد جان گرامی

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلمتمن المبلغ عنی الی سعاد سلمی

بیا به شام غريبان و آب ديده من بینبه سان باده صافی در آبگینه شامی

اذا تغرد عن ذی الراک طار خیرفل تفرد عن روضها انین حمامی

بسی نماند که روز فراق يار سر آيدرايت من هضبات الحمی قباب خیام

خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلمتقدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام

بعدت منک و قد صرت ذابا کهللاگر چه روی چو ماهت نديده ام به تمامی

و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهدفما تطیب نفسی و ما استطاب منامی

امید هست که زودت به بخت نیک ببینمتو شاد گشته به فرماندهی و من به غلمی

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظکه گاه لطف سبق می برد ز نظم نظامی

۴۷۰غزل

Page 272: دیوان حافظ

سینه مالمال درد است ای دريغا مرهمیدل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسايش که دارد از سپهر تیزروساقیا جامی به من ده تا بیاسايم دمی

زيرکی را گفتم اين احوال بین خنديد و گفتصعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگلشاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلستريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیستره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی آيد به دستعالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیمکز نسیمش بوی جوی مولیان آيد همی

گريه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشقکاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

۴۷۱غزل

ز دلبرم که رساند نوازش قلمیکجاست پیک صبا گر همی کند کرمی

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشقچو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی

بیا که خرقه من گر چه رهن میکده هاستز مال وقف نبینی به نام من درمی

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دلپیاله گیر و بیاسا ز عمر خويش دمی

طبیب راه نشین درد عشق نشناسدبرو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گلیمبه آن که بر در میخانه برکشم علمی

بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند

Page 273: دیوان حافظ

به يک پیاله می صاف و صحبت صنمی

دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق استاگر معاشر مايی بنوش نیش غمی

نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوستبه کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

چرا به يک نی قندش نمی خرند آن کسکه کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیستجز از دعای شبی و نیاز صبحدمی

۴۷۲غزل

احمد ال علی معدله السلطاناحمد شیخ اويس حسن ايلخانی

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژادآن که می زيبد اگر جان جهانش خوانی

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آوردمرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی

ماه اگر بی تو برآيد به دو نیمش بزننددولت احمدی و معجزه سبحانی

جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گداچشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توستبخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

گر چه دوريم به ياد تو قدح می گیريمبعد منزل نبود در سفر روحانی

از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفتحبذا دجله بغداد و می ريحانی

سر عاشق که نه خاک در معشوق بودکی خلصش بود از محنت سرگردانی

ای نسیم سحری خاک در يار بیارکه کند حافظ از او ديده دل نورانی

۴۷۳غزل

Page 274: دیوان حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانیحاصل از حیات ای جان اين دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض داردجهد کن که از دولت داد عیش بستانی

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت بادگر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشتعاقل مکن کاری کورد پشیمانی

محتسب نمی داند اين قدر که صوفی راجنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیزدر پناه يک اسم است خاتم سلیمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآکاين همه نمی ارزد شغل عالم فانی

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمیکز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفتبا طبیب نامحرم حال درد پنهانی

می روی و مژگانت خون خلق می ريزدتیز می روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکنابروی کماندارت می برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پريشان راای شکنج گیسويت مجمع پريشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دلحال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

۴۷۴غزل

هواخواه توام جانا و می دانم که می دانیکه هم ناديده می بینی و هم ننوشته می خوانی

ملمتگو چه دريابد میان عاشق و معشوقنبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

Page 275: دیوان حافظ

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آورکه از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند استخدا را يک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کردکه در حسن تو لطفی ديد بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان استمباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

دريغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشتندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نیستبکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

خیال چنبر زلفش فريبت می دهد حافظنگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

۴۷۵غزل

گفتند خليق که تويی يوسف ثانیچون نیک بديدم به حقیقت به از آنی

شیرينتر از آنی به شکرخنده که گويمای خسرو خوبان که تو شیرين زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچههرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کامچون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گويی بدهم کامت و جانت بستانمترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراندبیمار که ديده ست بدين سخت کمانی

چون اشک بیندازيش از ديده مردمآن را که دمی از نظر خويش برانی

۴۷۶غزل

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

Page 276: دیوان حافظ

گذر به کوی فلن کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و ديده بر سر راهتبه مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا راز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

من اين حروف نوشتم چنان که غیر ندانستتو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما حديث تشنه و آب استاسیر خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه ببندمدقیقه ايست نگارا در آن میان که تو دانی

يکیست ترکی و تازی در اين معامله حافظحديث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

۴۷۷غزل

دو يار زيرک و از باده کهن دومنیفراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من اين مقام به دنیا و آخرت ندهماگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا دادفروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی

بیا که رونق اين کارخانه کم نشودبه زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی توان ديدندر اين چمن که گلی بوده است يا سمنی

ببین در آينه جام نقش بندی غیبکه کس به ياد ندارد چنین عجب زمنی

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشتعجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکندچنین عزيز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در اين بل حافظکجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

Page 277: دیوان حافظ

۴۷۸غزل

نوش کن جام شراب يک منیتا بدان بیخ غم از دل برکنی

دل گشاده دار چون جام شرابسر گرفته چند چون خم دنی

چون ز جام بیخودی رطلی کشیکم زنی از خويشتن لف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آبجمله رنگ آمیزی و تردامنی

دل به می دربند تا مردانه وارگردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگرخويشتن در پای معشوق افکنی

۴۷۹غزل

صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنیبرگ صبوح ساز و بده جام يک منی

در بحر مايی و منی افتاده ام بیارمی تا خلص بخشدم از مايی و منی

خون پیاله خور که حلل است خون اودر کار يار باش که کاريست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماستمطرب نگاه دار همین ره که می زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفتخوش بگذران و بشنو از اين پیر منحنی

ساقی به بی نیازی رندان که می بدهتا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

۴۸۰غزل

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنیسود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی

Page 278: دیوان حافظ

دردمندان بل زهر هلهل دارندقصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشمشرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

ديده ما چو به امید تو درياست چرابه تفرج گذری بر لب دريا نکنی

نقل هر جور که از خلق کريمت کردندقول صاحب غرضان است تو آن ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهداز خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش برکه دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی

۴۸۱غزل

بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالمر گل کوزه گران خواهی شدحالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس استعیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرين دهنانگر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذيرد هیهاتمگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلل الدين کنکه جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

۴۸۲غزل

ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی

Page 279: دیوان حافظ

اسباب جمع داری و کاری نمی کنی

چوگان حکم در کف و گويی نمی زنیباز ظفر به دست و شکاری نمی کنی

اين خون که موج می زند اندر جگر تو رادر کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبابر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی

ترسم کز اين چمن نبری آستین گلکز گلشنش تحمل خاری نمی کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج استوان را فدای طره ياری نمی کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاکو انديشه از بلی خماری نمی کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقتگر جمله می کنند تو باری نمی کنی

۴۸۳غزل

سحرگه ره روی در سرزمینیهمی گفت اين معما با قرينی

که ای صوفی شراب آن گه شود صافکه در شیشه برآرد اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صد بارکه صد بت باشدش در آستینی

مروت گر چه نامی بی نشان استنیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمناگر رحمی کنی بر خوشه چینی

نمی بینم نشاط عیش در کسنه درمان دلی نه درد دينی

درون ها تیره شد باشد که از غیبچراغی برکند خلوت نشینی

گر انگشت سلیمانی نباشدچه خاصیت دهد نقش نگینی

Page 280: دیوان حافظ

اگر چه رسم خوبان تندخويیستچه باشد گر بسازد با غمینی

ره میخانه بنما تا بپرسممال خويش را از پیش بینی

نه حافظ را حضور درس خلوتنه دانشمند را علم الیقینی

۴۸۴غزل

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینیور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

به خدايی که تويی بنده بگزيده اوکه بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی

گر امانت به سلمت ببرم باکی نیستبی دلی سهل بود گر نبود بی دينی

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کردآفرين بر تو که شايسته صد چندينی

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خارظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنمعاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

باد صبحی به هوايت ز گلستان برخاستکه تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرينی

شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راستگر بر اين منظر بینش نفسی بنشینی

سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنوای که منظور بزرگان حقیقت بینی

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهادبهتر آن است که با مردم بد ننشینی

سیل اين اشک روان صبر و دل حافظ بردبلغ الطاقه يا مقله عینی بینی

تو بدين نازکی و سرکشی ای شمع چگلليق بندگی خواجه جلل الدينی

Page 281: دیوان حافظ

۴۸۵غزل

ساقیا سايه ابر است و بهار و لب جویمن نگويم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی يک رنگی از اين نقش نمی آيد خیزدلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکنای جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببراز در عیش درآ و به ره عیب مپوی

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهاربیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آينه را قابل سازور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می گويدخواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

گفتی از حافظ ما بوی ريا می آيدآفرين بر نفست باد که خوش بردی بوی

۴۸۶غزل

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلویمی خواند دوش درس مقامات معنوی

يعنی بیا که آتش موسی نمود گلتا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گویتا خواجه می خورد به غزل های پهلوی

جمشید جز حکايت جام از جهان نبردزنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

اين قصه عجب شنو از بخت واژگونما را بکشت يار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوريا و گدايی و خواب امنکاين عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

Page 282: دیوان حافظ

مخموريت مباد که خوش مست می روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرکای نور چشم من بجز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زياده دادکشفته گشت طره دستار مولوی

۴۸۷غزل

ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شویتا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقايق پیش اديب عشقهان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشویتا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کردآن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتدبال کز آفتاب فلک خوبتر شوی

يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبرکز آب هفت بحر به يک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شوددر راه ذوالجلل چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظرزين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زير و زبر شوددر دل مدار هیچ که زير و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظابايد که خاک درگه اهل هنر شوی

۴۸۸غزل

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهیگفت بازآی که ديرينه اين درگاهی

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهانپرتو جام جهان بین دهدت آگاهی

Page 283: دیوان حافظ

بر در میکده رندان قلندر باشندکه ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پایدست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سر ما و در میخانه که طرف بامشبه فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهی

قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دلکمترين ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مدهمسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

حافظ خام طمع شرمی از اين قصه بدارعملت چیست که فردوس برين می خواهی

۴۸۹غزل

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهیدر فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

کلک تو بارک ال بر ملک و دين گشادهصد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظمملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

در حکمت سلیمان هر کس که شک نمايدبر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلهیمرغان قاف دانند آيین پادشاهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آبتنها جهان بگیرد بی منت سپاهی

کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغیارتعويذ جان فزايی افسون عمر کاهی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزتو ای دولت تو ايمن از وصمت تباهی

Page 284: دیوان حافظ

ساقی بیار آبی از چشمه خراباتتا خرقه ها بشويیم از عجب خانقاهی

عمريست پادشاها کز می تهیست جامماينک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتدياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینانگر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جايی که برق عصیان بر آدم صفی زدما را چگونه زيبد دعوی بی گناهی

حافظ چو پادشاهت گه گاه می برد نامرنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

۴۹۰غزل

در همه دير مغان نیست چو من شیدايیخرقه جايی گرو باده و دفتر جايی

دل که آيینه شاهیست غباری دارداز خدا می طلبم صحبت روشن رايی

کرده ام توبه به دست صنم باده فروشکه دگر می نخورم بی رخ بزم آرايی

نرگس ار لف زد از شیوه چشم تو مرنجنروند اهل نظر از پی نابینايی

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبانور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

جوی ها بسته ام از ديده به دامان که مگردر کنارم بنشانند سهی باليی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوستگشت هر گوشه چشم از غم دل دريايی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرستکز وی و جام می ام نیست به کس پروايی

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می گفتبر در میکده ای با دف و نی ترسايی

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد

Page 285: دیوان حافظ

آه اگر از پی امروز بود فردايی

۴۹۱غزل

به چشم کرده ام ابروی ماه سیمايیخیال سبزخطی نقش بسته ام جايی

امید هست که منشور عشقبازی مناز آن کمانچه ابرو رسد به طغرايی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوختدر آرزوی سر و چشم مجلس آرايی

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زدبیا ببین که که را می کند تماشايی

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنیدکه می رويم به داغ بلندباليی

زمام دل به کسی داده ام من درويشکه نیستش به کس از تاج و تخت پروايی

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنندعجب مدار سری اوفتاده در پايی

مرا که از رخ او ماه در شبستان استکجا بود به فروغ ستاره پروايی

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلبکه حیف باشد از او غیر او تمنايی

درر ز شوق برآرند ماهیان به نثاراگر سفینه حافظ رسد به دريايی

۴۹۲غزل

سلمی چو بوی خوش آشنايیبدان مردم ديده روشنايی

درودی چو نور دل پارسايانبدان شمع خلوتگه پارسايی

نمی بینم از همدمان هیچ بر جایدلم خون شد از غصه ساقی کجايی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جافروشند مفتاح مشکل گشايی

Page 286: دیوان حافظ

عروس جهان گر چه در حد حسن استز حد می برد شیوه بی وفايی

دل خسته من گرش همتی هستنخواهد ز سنگین دلن مومیايی

می صوفی افکن کجا می فروشندکه در تابم از دست زهد ريايی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستندکه گويی نبوده ست خود آشنايی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامعبسی پادشايی کنم در گدايی

بیاموزمت کیمیای سعادتز همصحبت بد جدايی جدايی

مکن حافظ از جور دوران شکايتچه دانی تو ای بنده کار خدايی

۴۹۳غزل

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايیدل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

دايم گل اين بستان شاداب نمی مانددرياب ضعیفان را در وقت توانايی

ديشب گله زلفش با باد همی کردمگفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

صد باد صبا اين جا با سلسله می رقصنداين است حريف ای دل تا باد نپیمايی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کردکز دست بخواهد شد پاياب شکیبايی

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالمرخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیستشمشاد خرامان کن تا باغ بیارايی

ای درد توام درمان در بستر ناکامیو ای ياد توام مونس در گوشه تنهايی

Page 287: دیوان حافظ

در دايره قسمت ما نقطه تسلیمیملطف آن چه تو انديشی حکم آن چه تو فرمايی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیستکفر است در اين مذهب خودبینی و خودرايی

زين دايره مینا خونین جگرم می دهتا حل کنم اين مشکل در ساغر مینايی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمدشاديت مبارک باد ای عاشق شیدايی

۴۹۴غزل

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيیهر جا که روی زود پشیمان به درآيی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوشآدم صفت از روضه رضوان به درآيی

شايد که به آبی فلکت دست نگیردگر تشنه لب از چشمه حیوان به درآيی

جان می دهم از حسرت ديدار تو چون صبحباشد که چو خورشید درخشان به درآيی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همتکز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمدوقت است که همچون مه تابان به درآيی

بر رهگذرت بسته ام از ديده دو صد جویتا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی

حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه روبازآيد و از کلبه احزان به درآيی

۴۹۵غزل

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جويیاين گفت سحرگه گل بلبل تو چه می گويی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی رالب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بويی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

Page 288: دیوان حافظ

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجويی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد دادای شاخ گل رعنا از بهر که می رويی

امروز که بازارت پرجوش خريدار استدرياب و بنه گنجی از مايه نیکويی

چون شمع نکورويی در رهگذر باد استطرف هنری بربند از شمع نکورويی

آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزدخوش بودی اگر بودی بويیش ز خوش خويی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمدبلبل به نواسازی حافظ به غزل گويی